نا معلوم

متن مرتبط با «خونه،» در سایت نا معلوم نوشته شده است

خونه، تقصیر

  • از آزمون اسفند که اومدم بیرون خیلی خوشحال بودم. بعد از تقریباً یه سال تمام درس خوندن اصلا انگار یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. امتحان رو هم گند زده بودم، ولی خوشحال بودم که دیگه اون فشار روم نیست. بین من و قبولی تو امتحان دوره‌ی بعد فقط تست زدنی و دوره از طریق حل سوال فاصله بود. ولی از همون لحظه تا چند روز پیش٬ یه کلمه هم اصلا درس نخوندم و یه سوال هم حل نکردم حتی. یه جاهایی عذاب وجدان شدید داشتم از اینکه چرا دارم این کارو با خودم میکنم و همه زحماتم رو بر باد می‌دم٬ یه جاهای دیگه لذت می‌بردم از تنبل بودنم٬ از فیلم دیدنم٬ از ساز تمرین کردنم و خیلی چیزای دیگه! تا یه جا که دیگه تصمیم گرفتم الکی به خودم عذاب ندم و لنگار نه انگار که یه سال درس خوندم٬ برگشتم به زندگی عادی و وقت تلف کردن و غصه خوردن و افسردگی انگار... تو تمام مدتی که درس میخوندم از خودم حیرت داشتم که بابا من جوری دارم یه کاری رو به این پیوستگی انجام میدم! فکر میکردم بخاطر کمانچه است. علاقه به اون باعث شده که این کار سخت هم با تمام توانم انجام بدم. حالا فهمیدم که نه؛ امیدوار بودن بوده و تمام! امیدوار به اینکه دارم یه کاری رو انجام میدم که دوستش دارم. دارم یه کار مفیدی رو همزمان با اون انجام میدم. دارم سعی میکنم از زندگیم لذت ببرم. واقعاً دارم یه کاری انجام میدم... - چند شب پیش مدرس آزمون محاسبات بهم زنگ زد و باعث شد به خودم بیام از اینکه بابا چه غلطی داری میکنی تو! تو اوج دورانی که داشتم از ناامیدی (تعمداً نمی‌خوام از واژه افسردگی استفاده کنم) پاره می‌شدم اینم زنگ زد و همون زندگی عادی که مثلاً روزی یه فیلم می‌دیدم و دنبال فیلم فردام میگشتم رو هم خراب کرد. شب سختی بود... رفتم کلاس ساز. خوب نبودم. استادم میگ, ...ادامه مطلب

  • خونه، عروس

  • خیلی کوتاه و مختصر اومدم گلایه‌ای بکنم از این زندگی! این چه وضشه... آقو ما خب نصف زندگیمون عاشق یکی بودیم. عشق که نمیدونستیم چیه،‌ هنوزم نمیدونیم. ولی خب ینی یکی همیشه بود که هی فکر میکردیم عَی خدا... این اگه زن من میشد چی میشد... دلمون می‌یخت پایین براش. والا تا جایی که من یادمه، هر کیو ما اینجوری می‌خواستیم شوهر کرد. همه‌شون عروس شدن... خلاصه بعد یه مدت دیگه کار و زندکی فشارشو شروع کرد و ما عقلمون یخورده اومد سر جاش. شایدم خرتر شدیم، نمیدونم. مثلا ٌ اینجوری بود که دو سال دو سال هیشکیو پیدا نمیکردیم که پیش خودمون بهش فکر کنیم. بیشتر به بدبختیامون فکر میکردیم. بعد گفتیم چه کاریه... بیا بریم مُسَکِّن تزریق کنیم به زندگیمون اینقدر درد نکشیم لااقل. رفتیم گشتیم تو خاطراتمون،‌ دیدیم همیشه بی‌دلیل کمانچه رو دوست داشتیم. بی‌دلیل ینی الان اگه به من بگن بین کلهر و لطفی انتخاب کن من میگم لطفی لطفی لطفی! واسه این میگم که نمیدونم چرا کمانچه، ولی دوس داشتم و دارم دیگه. خلاصه رفتیم خریدیم و شروع کردیم کلاس رفتن. شیش ماه که شد یهو استادمون عروس شد! مرد بودا، ولی یهو گفت من دیگه اینجا نمیتونم بیام و شهرتون دوره و نمیصرفه و فلان و بیسار. ما رفتیم... تو هم برو دل در گرو ما نبند و برو پیش فلانی! آقو ما هر تحقیق، هی تفحص... دیدیم فلانی بچه خوبیه، خوبم ساز میزنه. رفتیم دیدیم بَح... استاد خوبی هم هست. خلاصه شروع کردیم با فلانی پیش رفتن. الان شیش ماه شده تقریباً... دیشب فهمیدم عه... اینم داره عروس میشه! اینم پسر بودا... «آره من به هیچکس نگفتم هنوز ولی دارم مهاجرت میکنم و به هنرجوهام میگم که در جریان باشن. فعلا شمام به کسی نگین. ولی خب گفتم فکرشو بکنین. فلان جا یه استادی هست تازه اومده و ...» خ, ...ادامه مطلب

  • خونه، بزرگسالگی!

  • امروز یه ده دقیقه‌ای با محمد لب جاده قدم زدیم. میگفت: به این نتیجه رسیدم که این زندگی همش یه بازیه. بی معنیه... تایید میکردم؛ تا حدودی باهاش موافق بودم. همینطور که حرفشو تایید میکردم و مرگ رو ستایش میکردم گفتم: ولی خب، آدم هر قدر که اینجوری هم فکر کنه، هر قدر هم که مرگ براش بی‌اهمیت باشه ولی انگار دلش نمیخواد ببینه پیر شدن بعضیا رو، پدرو ... مادرو ... اینایی که از روز اول بودن و ناخودآگاه حس میکنی انگار باید همیشه باشن. غصه میخوردیم و فلسفه خلقت میجَویدیم! گفت ولی من به چشم دیدم، تنها چیزی که آدما رو پیر میکنه، از دست دادن عزیزاشن. مرگه... آخ... آخ که چقدر درست کشف کرده بود و فهمیده بود! - هنوز هم معتقدم بزرگ شدن یعنی کسب توانایی نادیده گرفتن! نادیده گرفتن مزه غذاها، رنگ آسمون و درختا، بوی نون لواش از سر کوچه نونوایی، بوی بغل مامان و زمختی و بزرگی دستای پدر و خیلی چیزای دیگه. و برای ادامه دادن پست: فراموش کردن روزهای خوب خونه پدری، لذت دور هم بودنای قدیم، دلتنگی برای روزهای خوب اما دست‌نیافتنی گذشته، و در عوض روز به روز به آرامش، سکوت و انزوا، غبطه خوردن.- اوایل فروردین و توی همون دوره دید و بازدید از یجایی رد شدیم بابام گفت این زمین برا علی فلانیه. (رییس اداره‌شون) زمین رو گرفته خراب کرده میخواد آپارتمان بسازه. یهو گفتم عه خب من مدرک اجرامو گرفتم دیگه، بهش بگو بیاد بده به من، کار کنیم. هیچی نگفت. همون لحظه اون موضوع تموم شد! گذشت... تا چند روز بعد! سر کار بودم و رفته بودم سرویس. با جزییات میگم که شرایط احمقانه و خنده دارمو بشه تصور کرد. تازه چند روز بود شماره‌م رو توی نظام مهندسی گذاشته بودن بعنوان مهندس مجری. کارم تموم شده بود و تازه شیلنگ آبو برداشته بودم که گوشیم زنگ خورد, ...ادامه مطلب

  • خونه، به زحمتش نمی‌ارزد!

  • مردن اون پسره حال خرابم و دوست خواستن دعوا با خواهر خستگی و ناامیدی فهمیده نشدن عدم توانایی در نوشتن - بارها شده که وقتی میخوام یه پست بذارم، کلی حرف توی سرمه. ولی وقتی شروع میکنم به نوشتن اینقدر هی از یه چیزی میرسم به یه چیز دیگه که اصلا حرفایی که میخواستم بزنم رو یادم میره. الان اینایی که اون بالا نوشتم، چیزاییه که میخوام بنویسم. اینجوری باعث میشه یادم نره! بعد خوندن همون چند خط بالا هم به نوعی ممکنه جذاب باشه، و برای من یادآور همه‌ی چیزی که این پست هست! شاید از این به بعد همیشه اینکارو کردم! اول از همه معذرت میخوام بابت بی‌ادب‌تر شدنم. بعد از اینکه یه کامنت تو پست قبلی گرفتم، یه روز بعدش دقیقا یادم اومد که یه حرف زشت توی پست قبلی بود که دوست نداشتم پیش کسی بگمش! وقتی نشستم و دارم برای خودم تایپ میکنم، خب فقط خودمم و خودم. اون وقتی آدم متوجه میشه که نوشتنش دقیقا چه شکلیه، که خب یکم دیره. تغییرش میدم و ادیتش میکنم؟ خیر، اما از نوشتنش پشیمونم. شاید اون موضوع اونقدرا هم ... نبوده باشه! - امروز محمدرضا یه کاری که نباید کرد. یه جورایی از اعتمادم سوءاستفاده کرد. نمیدونم... حس بچه‌ای رو داشتم که اسباب بازیشو داده به همبازیش که براش نگه داره تا بره خیارشو بده مامانش براش براش موزی پوست کنه و بیاد، و وقتی میرسه میبینه دوستش داره با اسباب بازیش بازی میکنه! میدونین، همینقدر مسخره و همینقدر بی‌اهمیت، اما همینقدر برای من آزار دهنده! و بعدش رسیدم خونه... هیچ کس منو نمیفهمه! امشب؛ آخرای دهه سوم زندگیم به این نتیجه رسیدم که به یه دوست جدید نیاز دارم. یه دوستی که «باشه»! باشیدن، یا در دسترس بودن چیز کمی نیست. و بیشتر از اون، کسیه که آدم رو بفهمه. الان واقعا دلم میخواست یه کسی بود میرفتم میش, ...ادامه مطلب

  • خونه، کوتاهِ یواشکی!

  • هم کلی حرف دارم هم کلی چیزای جدید درباره زندگی فهمیدم و هم دارم حال میکنم با زندگیم و هم همزمان هر لحظه یکی بیاد بگه اومدم روحتو قبضه کنم و کت بسته ببرمت اون دنیا، حتما با روی باز ازش پذیرایی هم میکنم! خلاصه... - حقیقتا میخواستم یه سری جمله همینجوری پشت سر هم بنویسم و بگم اینو میخوام. اینو میخوام و ... . ولی در همین فاصله که رفتم اون یه خط بالایی رو بنویسم، یادم رفت چیا میخواستم بنویسم. خواستنی ندارم. ولی خب الان اینجوریم که: حتی حال ندارم به ملیجه پیام بدم که من نمیخوام کار طراحیتون رو انجام بدم. دلیلم اینه که چند بار براشون کار زدم و نه تنها یه تشکر محترمانه ازم نشده، بلکه در اولین فرصت طرح بیخودتری جایگزین شده که این حرکت به معنای واقعی کلمه ریدن به کل هیکل طراح ترجمه می‌شود. حتی حال ندارم که بخوام اینو براش توضیح بدم. چون حتما میخواد توجیح کنه و خب منم که سیس قانع نشدن دارم احتمالا زرتی قانع میشم و دوباره خودمو سیبل س... ک... دوستان میکنم! بله، کمی تا اندکی بی‌ادب‌تر شدم. دلیل اول اینکه هنور پس از مدت زیادی که این اعتقاد رو داشتم هم بر همان عهد قدیم هستم که گاهی بعضی چیزا رو نمیشه مودبانه گقت. یه وقتی کسی توی کارش سوتی میده. یه وقتی اشتباه میکنه. یه وقتی فراموشکاری میکنه؛ یه وقتی گند میزنه و واقعا یه وقتی میرینه و حتی بدتر! خب اینا با هم فرق دارن دیگه! و دلیل دوم هم اینکه دیگه کم‌کم بازخوردهای اینجا داره به صفر میل میکنه و این به این معناست که فقط خودمم و خودم. آدم با خودش هم که تعارف نداره. و اینکه در ادامه همون حال نداشتنم حال ندارم به میثاق هم توضیح بدم که خیلی دیدن و ندیدنش برام فرقی نداره ولی آرزوی سلامتی دارم براش، اما شاید دنبال بهانه بودم یا شاید ما واقعا نمیتونست, ...ادامه مطلب

  • خونه، روز بد وجود داره!

  • خیلی کم مینویسم، ولی خب همینه که هست. نمیتونم خودمو وادار کنم که بخاطر شاز خودم ناراضی باشم. - وقتی هم که میام بنویسم یادم میره چی میخواستم بگم! مثلا تو تمیرنهام رسیدم به گوشه چهار پاره. اینو البته از تو یه کتاب دیگه خودم تمرین کردم و تو کتاب فعلی که باهاش تمرین میکنم یکم جلوتر بود و من خبر نداشتم. این گوشه توی ماهور معمولا با یه شعر از هاتف اصفهانی خونده میشه بدین صورت: چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی ز تو گر تفقد و گر ستم بوَد آن عنایت و این کرَم همه از تو خوش بوَد ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی همه‌جا کشی می لاله‌گون ز ایاغ مدعیانِ دون شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی تو کمان‌کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین همهٔ غمم بود از همین که خدا‌نکرده خطا کنی تو که هاتف از بَرَش این زمان رَوی از ملامت بیکران قدمی نرفته ز کوی وی نظر از چه سوی قفا کنی میگه همه‌ی غمم بود از همین که خدانکرده خدا کنی... هییع - این که نوشتم روز بد وجود داره... خب روز خوبم وجود داره دیگه. یه روزایی کلا خوبن، یه روزایی کلا خوب نیستن از همون کله صبح. میدونین واقعا هم کاریش نمیشه کرد. حالا نباید که منتظر روز خوب بود، واسه همین پیش خودم از معادلات حذفش کردم و میگم روز خوبی وجود نداره، من باید روزامو تبدیل کنم به یه روز خوب. ولی روز بد هست و هیچ کاریش هم نمیشه کرد. قبول ندارید، عرض میکنم: دقیقا روز یکشنبه بود. صبح خلاصه پاشدم رفتم سر کار. یه بارونی هم زده بود، رفتم سنگک گرفتم که بریم صبحونه بخوریم. طبق معمول دو تا میگرفتم و یکیش اضافی میومد ولی , ...ادامه مطلب

  • خونه، شنبه آخرشه، نه اولش!

  • اینقدر سرم شلوغه که نگو! چی بگم از کجا بگم؟ - اینطوری شروع میکنم که یه مدتی بود خیلی منظم و مرتب و با انگیزه بودم و همزمان هم درس میخوندم هم ساز میزدم، تازه آخر هفته ها هم میرفتم گیم نت مثلا. کلا همه چیز روال بود. تا اینکه استاد فولاد شروع کرد به بی‌نظمی توی آپلو فیلما و اینکه آره برق رفت و فردا فیلم نداریم و اینا. خب اینجور چیزا خیلی رواله و پیش میاد. ولی من عادت کرده بودم به اینکه روزی دو ساعت فیلم آموزشی همراه تمرین ببینم و بعدم بدوئم برم خونه ساز تمرین کنم. اون روز که نذاشت، درس نخوندم، یعنی حتی دوره هم نکردم. فرداش گذاشت ولی کار داشتم و تنبلی کردم و نخوندم. اینجوری شد که نفهمیدم یهو چی شد، افتادم عقب از درس خوندن. من کلا حافظه به شدت ضعیفی دارم و اگه اطرافیانم بدونن چه چیزاییو فراموش میکنم و به روی مبارک نمیارم، فورا منو میبرن دکتر! خلاصه نفهمیدم اون چند روز چطور گذشت که یهو آخر هفته دیدم شیش هفتا فیلم باید ببینم تا برسم به درس! ولی در همین حین کلاس ساز هم رفتم و همونطور که تو پست قبلی گفتم گند زدم. و این شد که درس بزرگی گرفتم.  اول اینکه من به طور ناخواسته و ناخودآگاه داشتم از این دوتا برای همدیگه کمک میگرفتم. یعنی درس میخوندم و خوشحال از اینکه کار مفیدی کردم ساز میزدم و ساز میزدم و راضی از اینکه کاری که دوست دارم رو دارم انجام میدم درس میخوندم. اون هفته وقتی درس نخوندم، این چرخه رو خراب کردم و پشت بندش ساز رو هم گند زدم. اول هفته یه توییت زدم که توش نوشته بودم روتین روزمره‌م رو خراب کردم و یه هفته تمام طول کشید تا درستش کنم. حرف درستی بود. حالا کار ندارم که سینا برداشت آورد تو تلگرام و سعی کرد مسخره‌م کنه. البته یه جوری جدی و وحشیانه جواب دادم که در نطفه خفه شد ای, ...ادامه مطلب

  • خونه، اتاق همشیره!

  • چند روزه میخوام هی بیام بنویسم، وقت نمیشه. روزگار غریبیست... - مگه میشه محرم بیاد و بره، آدم متوجه نشه؟ یجور جاذبه‌ای داره... میکشه خلاصه. یه تکونی میده لااقل... امسال غیرمحرمی‌ترین سالی بود که این چند سال گذشته داشتم. از کسی که یه روزایی از چند روز قبل محرم دنبال تدارکات پشت کار بود و هر شب قبل نماز میرفت و بعد از نیمه شب میومد خونه و تو هیئت همیشه یه کاری تو دستش داشت، رسیدم به کسی که میرسیدم خونه، از فرط خستگی یه چیزکی میخوردم و زودتر میخوابیدم. معمولا بقیه از بیرون میومدن که بیدار میشدم. اصلا این داستان هیئتی بودن من یجورایی جالبه. من خب کلا بی‌سر و صدام. اشکم دم مشکمه‌ها، ولی نه لزوما محرم. اشکم کمه. دو تا قطره گریه میکنم دیگه تموم میشه. تازه الان که کلا فیزیکم اینجوری شده که دستمو میذارم رو پیشونیم، بیشتر از اونی که اشک بریزم، عرق میکنم. خیس عرق میشم قشنگ! حالا کار نداریم... میخواستم بگم کلا از اون هیئتیایی که میدون دارن، یا از اونا که تو روضه صف اول میشینن نبوده و نیستم. اگه یه درصد روزیم باشه و بتونم اشکی بریزم، آروم و بی‌سر و صدام. اونایی که میرن صف اول میشینن، داد میزنن، خودشونو میزنن... اینا رو متظاهر میدونم. و خب البته اصلا این دم و دستگاه به همه مدلش نیاز داره، بایدم باشن اینا. خیلی هم خوبه که هستن. ولی خب من اونطوری اصلا نمیتونم دیگه! یه ایرادی هم که دارم همون بحث شعر و وزن و ایناست، همش درگیر اینم که عه، اینجاش اشتباه بود که. عه اگه اینو بجای اون مینوشت درست میشد. عه، دیوانه رو ببینا، شعر به این قشنگی رو اشتباه خوند... از این داستانا! اینام هستن... اینا باعث حواس پرتیمن... و خب میگم دیگه، در کل هم خیلی گریه نمیتونم بکنم. به محبتم شک دارم... نمیدونم... امسال در , ...ادامه مطلب

  • خونه، کلاس درس!

  • امروز میخوام درس بدم! عیب که نداره... دیشب رفتم کلاس کمانچه. درسم رسیده به کجا؟ خب همین دیگه، همین شد که گفتم میخوام درس بدم:) اصولا اینجوریه که احساس نیاز آدمو وادار میکنه به ابتکار، به انجام کار جدید و به پیشرفت. درباره برنامه ریزی نظرم دقیقا همینه. اغلب اونایی که مینالن از خودشون که ای بابا من اصلا برنامه ریزی ندارم یا اصلا نمیتونم یه برنامه رو اجرا کنم و پایبند باشم، مشکلشون دقیقا همینجاست. احساس نیاز داشتن. من هیچ موقع از زندگیم اینجوری پاینبد به چیزی نبودم و ادامه دار نبوده برام و توش منظم نبود. چیو میگم؟ هم درس، هم ساز. علاقه و نیاز... ولش کن، حرفم الان چیز دیگه بود. حالا بعدا میام میگم! ولی بنظرم احساس نیاز و علاقه هر دو همدیگه رو ایجاد میکنن. از علاقه به سمت ایجاد احساس نیاز، کشف جدیدی نیست، ولی از اون طرفش هم من بهش قائلم. حالا میگفتم... تا اینجایی که من فهمیدم میشه سواد کلاس اول موسیقی رو اینجوری توضیح داد: که موسیقی عبارتست از اینکه چه مدت زمانی چه صدایی تولید و پخش بشه. و اگه سکوت ساز رو هم نوعی صدا فرض کنیم، این تعریف کامل و جامع میشه.  همه‌، نت ها رو دیدیم تقریباً! اون خط‌هایی که یه ورش کله‌ی گردی داره یا همون خطایی که یه ورش گرده و یه ورش بال داره و اینا... اونا همه نشان دهنده زمانه. اگه پایه زمان رو مثلا فرض کنیم که یک ثانیه است، این رو اسمش رو میذاریم سیاه. همون خطه که یه کله گرد داره. خالا خطه میتونه به سمت پایین باشه یا بالا، فرقی نداره. پس پایه شد اون سیاهه. حالا هم این میتونه دوبرابر بشه، هم میتونه نصف بشه. دو برابر میشه سفید که شکلش همونه، ولی کله‌ش تو خالیه که فرضا میشه دو ثانیه. باز سفید دوبرابر میشه، میشه گرد. کلا یه دایره اس, ...ادامه مطلب

  • خونه، بعدا میذارمش!

  • این پست رو یکی دو روز بعد پست میکنم، و البته به تاریخ همون رو هم خواهد بود. ولی شما بدانید و آگاه باشید که این پست شب چهارشنبه، بیست و هشتم نوشته شده. - امروز صبح ساعت ده صبح جواب آزمونا اومد بالاخره. لحظات پر استرسی شده بود... میدونستیم جوابا قراره بیاد، ولی خب چون خودشون رسمی اعلام نکرده بودنف مطمئن نبودیم قاعدتا. من اسپات پلیر رو باز کردم و شروع کردم به درس خوندن. گفتم درسم تموم شد، میرم سایتو چک میکنم. وسطای درس خوندنم بود که یهو فرهاد گفت اومد، جوابا اومد. بدو...خودش از اونور شروع کرد به پیدا کردن صفحه و آدرس و اینا. تا من رفتم نت رو وصل کنم و برم ببینم چه خبره، فرهاد فک کرد فقط اطلاعیه‌ش بوده، ولی خب اومده بود. رفتیم اطلاعاتو وارد کردیم. یهو اومد نظر سنجی! خب برادر من... نظر سنجیو میذارن اینجا؟ شما اگه براتون مهمه که نظر سنجی درست انجام بشه باید بذارینش بعد از نمایش کارنامه، حالا با یه سازوکاری... نه قبلش که!من داشتم میخوندم و جواب میدادم، در حالی که استرس شدید داشتم. مث وقتایی که چند ساعت با خستگی سر پا بودی و حالا میخوای بشینی، ولی میگی یخورده دیگه واسیتم وقتی میشینم بیشتر حال بده! حالا یه همچین چیزایی... (یه مثال دقیق‌تر مردونه داره که خب زشته...) داشتم سوالا رو میخوندم و از این استرسی که دارم میکشم هم لذت میبردم انگار! یهو فرهاد گفت اولی 50، دومی پنجاه و هفت، ایول. تا رفتم برگردم سمتش، زن و شوهری زدن قد هم :) آرومتر شدم. ولی وقت نکردم به این فکر کنم که حالا من چی پس... از این داستانا... برگشتم سوال بعدی نظر سنجیو بخونم... یهو گفتن بدو دیگه، ولش کن، یه چیزی بزن بره. زود باش. مردیم از استرس بابا...که دیگه اینجا گول خوردم و همه رو زدم همون گزینه اولیه و رد شدم! فقط اون, ...ادامه مطلب

  • خونه، میرزا قاسمی

  • کمر درد هنوز ادامه داره! میخواستم اول درباره میرزا قاسمی بنویسم، ولی حس درد از حس چشایی موقع خوردن این غذا بهم نزدیکتر بود، پس اول اینو نوشتم! حالا همین دیگه، کمرم درد میکنه و ایده‌ای درباره چگونگی حلش ندارم. دکترم که نه حالشو دارم نه وقتشو، نه پولشو. به این فکر میکنم که احتمالا باید ده دوازده‌تا دکتر برم در یه بازه زمانی شاید یکی دو ساله، تا شاید یکیشون بتونه تازه تشخیص بده مشکل چیه... و خب، حال ندارم بیوفتم تو این روال بیخود. لعنت به این دردسرای چرت و پرت الکی! چی میشد مثلا دکترا همه باسواد بودن مثلا؟! یا مثلا ما کار میکردیم و حقوق واقعی و اونی که حقمونه رو میگرفتیم؟ نه اصلا این که تو ایران قفله... من حتی همونی که یک پنجم حقمه هم سر وقت نمی‌گیرم! کاش زودتر حقوق اسفند پارسالو بدن که برم یه لباس خنک بخرم لااقل، خفه شدم از گرما!  - عرض میکردم که دارم میرزا قاسمی میخورم. این واقعه، بسیار واقعه‌ی عجیبیه، چون به قول اون مثل معروف هر چی خدا از من بدش میاد، من از سیر بدم میاد! چقدر بدمزه... چقدر بدبو! اصلا خوردنی نبودن از سر و روش میباره با اون قیافش!  ولی خب، دو شب پیش بود مامان اینا از بیرون اومدن، یه ظرف میرزاقاسمی و یه ظرف کشک بادمجون خریده بودن برا شام. و خب از هر دوتاش خوردم. هنوزم دوست ندارما، ولی الان یجوری گرسنه‌ام که میزم میتونم بخورم. در هر صورت البته این غذا رو با بی‌میلی نمیخورم! دوست هم داره تازه. سیرش رو نه، بقیشو! به ذهنم اومد این پست یه تشبیه داشته باشه با داستان من و میرزا قاسمی! - چند روز پیش با محسن بودیم. میگفت آره دنبال زن میگرده مامانت برات. بهش گفتم آره... دیگه نهایتا تا سال دیگه یه حرکتی زده باشم احتمالا. پشت بندش سریع گفتم نه ولی! بعید میدونم به , ...ادامه مطلب

  • خونه، نوروز

  • امروز یکم زودتر از خواب بیدار شدم و بهترین موقعیت بود که پاشم زود بیام یواشکی یه پست بذارم و برم. بخاطر کارای عید و تمیزکاریا و اینا وقت ندارم اصلا. یه پروژه جدی رو چند سال پیش شروع کردم شخصا و این بود که اون بت عظیمی که از تمیزکاری وجود داره تو ذهن خانوم خونه رو شروع کردیم به تخریبش. هی کم کم کار رو بی اهمیت جلوه دادیم. هی پیچوندیم و گفتیم ببین هیچی نشد؟ و از اینجور کارا. نهایتا اینجوری شد که حجم کارمون خیلی کمتر شد و مامان دیگه مثل سالای قبل از شدت عصبانی و استرسی شدن سردرد نمیگیره و حتی تا دو روز مونده به سال تحویل هم ممکنه بره خونه دایی شب نشیتی درصورتی که هنوز کلی کار مونده. خب این واقعا دستاورد مهمیه. بعد از اینکه به حد قابل قبولی رسید، هدف بعدیم اینه که بحث تمیزکاری فصلی رو مطرح کنم. در این طرح، جاهای مختلف خونه با عمق مناسب تمیز میشه و بعبارتی حجم کار تغییری نمیکنه ولی از فشردگیش نزدیک نوروز کم میشه، طوری که توی اسفند و مخصوصا نیمه دومش دیگه کاری جز گردگیری باقی نمیمونه. این ایده آل منه دیگه... - داشتم ایده آل منه رو مینوشتم یه چیزی یادم اومد! چرا تو وبلاگا کسی ایراد هکسره و اینا نداره؟ الن یعنی یه عده با سواد و یا درک و کمالات و انسانهایی فراتر از عوام جامعه مجازی اینجا دور هم جمع شدن؟ فک کنم... یه مسئله دیگه رو خیلی کوتاه بگم، چون اونم درباره خود وبلاگ بود همینجا بگمش. چند روز پیش رفتم تو دنبال کنندگانم، بعد دیدم نوشته یک نفر دنبال کننده خاموش دارید:) خیلی خنده داره دیگه. من خودم خیلی ناشناسم واقعا، بعد باز کسی پیدا میشه بیاد ناشناس دنبال کنه؟  یجورایی به ذهنم رسید این حرکت مثل عینک آفتابی زدن تو شب میمونه. بعد من که کاری با کسی ندارم... چرا خاموش آخه... من که , ...ادامه مطلب

  • خونه، مهمه اصن؟

  • 11:04 اونقدری وفت برای نوشتن ندارم که بشینم هر چی دلم میخواد بنویسم و تموم کنم. صبح پا میشیم یچیزی میخوریم و میریم خونه این و اون. برمیگردیم ناهار میخوریم. باز تا برم یه چرت بزنم باید پاشیم بریم خونه این و اون دوباره. ولی خب... نمیدونم اینو قبلا نوشتم یا نه. خاصیت حافظه کمه و حرف کم داشتن! همه از این متنفر بودم که کم حرف داشته باشم. آدم کم عمقی باشم. پیش بعضی از این آدمای سن و سال دار که میرسی متوجه میشی بعضیاشون چقدر کم حرف دارن. نه اینکه کم زندگی کرده باشن یا کم تجربه داشته باشن یا هر چیز دیگه ها، کم حرف دارن فقط. یعنی تو دو هفته که پیششون بشینی میبینی حرفای روز اولشون داره مث نواری که دوباره برش گردوندی از اول، شروع میشه بی کم و کاست! یسری داستان به همراه درسی که از این داستان میگیریم دارن، یسری ضرب المثل که احتمالاً قدیمی و جذابن یا شاید جای اشتباه بکار برده میشن و آدمو خیلی توی فکر میبرن که چی شد!! و یسرینصیحت و حرف قالب گرفته شده‌ی بی‌تاثیر و کار راه ننداز! هی دارن صدام میکنن، ببینم تا کی این پست تموم میشه! (حرفای ادامه، عید مهمه مگه؟، سنگ صبور فضول و دلسوزی الکی، لیست فیلم و کارا، فعلا همینا...) -ذخیره پیش نویس 11:11 11:54 بعد از صبحانه برگشتم. تا خوردن بقیه و آماده شدنشون مینویسم: - اونی که تو بند بالا نوشتم نمیدونم قبلا گفتم یا نه این بود: اصن عید اتفاق مهمیه یا نه؟ مث تولد میمونه. کلا چه اهمیتی دارن؟ چیز خاصین مگه؟ میگن عید جشن گرفتن برای دوباره جون گرفتن زمینه. یا مثلا دوباره زمین تو جای قبلیش قرار میگیره و دوباره همه چی تازه میشه و از اول شروع میشه و اینا. مگه زندگی ما هی از اول شروع میشه؟ خوشبختی و گندکاریای سالای قبل ما تو سال بعد هم همراهمون هستن و عید کار, ...ادامه مطلب

  • خونه، مرخصی

  • از آخر میگم تا جایی که حوصلم بکشه. یه ساعت پیش از خونه دایی اومدیم. جدیدا یه وسواسی پیدا کردم رو ماشینای پارکی که چراغشون روشنه. خیلی رو مخم میرن. معمولا با کسی هم که هستیم تا میزنه کنار میگم خب چراغو خاموش کن حالا! خودمم همیشه با یه حس گناهی همیشه خاموش میکنم که نکنه دیر شده باشه. نکنه تو چشم کسی افتاده باشه. خیلی بده دیگه، حس میکنم ماشینی که پارک شده نورش صد برابر بیشتر تو ماشینای روبرو میوفته! داشتم پیش خودم فکر میکردم که چرا اینجوری حساس شدم؟ چیزی دستگیرم نشد. فقط به ذهنم رسید یجور نفهمیه که من استادم و کاری هم ندارم ولی باعث اذیت و آزار تو میشم چون برام ذره‌ای اهمیت نداری یه همچین شرایطی داره! این فکرام از اینجا شروع شد که تو کوچه یکی همینجوری نورش افتاده بود تو چشام و واقعا رفته بود رو مخم. از کنارش که رد شدم دیدم اتفاقا راننده هم توش بود ولی خب، خر بود! یه لحظه به ذهنم رسید کاش یه پرژکتور خیلی قوی داشتم مینداختم رو صورتش تا بفهمه چه حرکت زشتی انجام میده، ولی خیلی سریع این فکر منو ارضا نکرد! و توی ذهنم تبدیل شد به اینکه دوست داشتم یه کوره میداشتم که نورشو اینجوری مینداختم رو صورت طرف که گوشت صورتش آب بشه و همینجوری زجر بکشه. این بیشتر راضیم میکرد!! و همین افکار وحشیانه و احمقانه منو ترسوند و باعث شد بشینم همینجوری تو مسیر بهش فکر کنم. - خیلی خوابم میاد... - یه چیز دیگه هم به ذهنم رسید و با همون فکر تا خونه دایی رفتم. نتیجه یه پست تلگرامی بود و خب، تجربه شخصیم. شاید تو پست بعدی اون متن تلگرامیه رو هم کپی کردم. ولی داشتم به این فکر میکردم که آخرین باری که کسی حالمو پرسیده، بخاطر خودم کی بوده؟ یه حالت چطوره؟ حالت خوبه؟ خوبی؟ یه سوال واقعی. خب یه وقتایی سوال میکنیم حالت خوب, ...ادامه مطلب

  • خونه، در سرزمان عجایب

  • یه وقتایی یه چیزایی مینویسم که خودم خجالت میکشم. مو به تنم سیخ میشه! ینی چی سرزمان عجایب؟ مثلا سرزمین عجایب رو منظورت بود ولی چون تو مکان سفر نکردی و یه داستان درباره زمانه، اینجوری نوشتی؟ اسکل لوس بیمزه کریه!! - حالا منظورم این بود که... دیروز بود. صبح از خواب پا شدم و یه حال عجیب و خوبی داشتم. امیدوار. خل و چل. همه چی روشن و خوشرنگ بود. اصلا یه وضعی! و هنوز تو همون حالم. دلم برا این مدلی بودنم تنگ شده بود. من همیشه اینطوری بودم. الکی امیدوار. حتی تو تویتر توی بیوم نوشتم امیدوارترین آدم دنیا! ینی در این حد از امیدواری خودم حیرت زده ام.  ولی مدتها بود این حس امیدواری در من از بین رفته بود. و حقیقتا شرایط نسبت به مثلا ده روز قبل، یا شیش ماه قبل تغییری نکرده. نمیدونم... شاید ناامیدی رو تموم کردم، دوباره برگشتم از سر خط امیدواری. مثلا مث نوشتن با قلم که اول که میزنیش تو دوات خوب پررنگه، بعد هی کمرنگتر میشه و جیغ و داد میکنه، تا دیگه میرسه به ته ته کمرنگ نوشتن. بعد دوباره میکننش تو دوات. انگار تازه از تو دوات در اومده باشم، بعد یه مدت طولانی که با شاش مینوشتم و جیغ میزدم! اما داستان چیه. دقیق یادم نیست. ولی شب قبلش خواب دیدم یکیو دوست دارم و اون میدونه. یجورایی خجالت آوره ولی نامزد اینا کرده بودم. یه دلبری بود، تا صبح نگاهش میکردم و همینجوری میدونستم هست. همین خوشحال و امیدوارم کرد. شکلش یادم نیست، ولی یادمه که حتی یه کلمه هم صحبت نکردیم. اما خب، دوستش داشتم. انقدر خوب بود! الان دو روز گذشته و اصلا ریست شدم انگار. برگشتم به تنظیمات کارخانه. مثلا اگه آدما هر شب از این خوابا میدیدن، میشد فرداش بلند شن و سر هم کلاه بذارن؟ یا با هم دعوا کنن؟ واقعا بعید میدونم. پیرو همین حال خوب , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها