خونه، مهمه اصن؟

ساخت وبلاگ

11:04

اونقدری وفت برای نوشتن ندارم که بشینم هر چی دلم میخواد بنویسم و تموم کنم. صبح پا میشیم یچیزی میخوریم و میریم خونه این و اون. برمیگردیم ناهار میخوریم. باز تا برم یه چرت بزنم باید پاشیم بریم خونه این و اون دوباره. ولی خب...

نمیدونم اینو قبلا نوشتم یا نه. خاصیت حافظه کمه و حرف کم داشتن! همه از این متنفر بودم که کم حرف داشته باشم. آدم کم عمقی باشم. پیش بعضی از این آدمای سن و سال دار که میرسی متوجه میشی بعضیاشون چقدر کم حرف دارن. نه اینکه کم زندگی کرده باشن یا کم تجربه داشته باشن یا هر چیز دیگه ها، کم حرف دارن فقط. یعنی تو دو هفته که پیششون بشینی میبینی حرفای روز اولشون داره مث نواری که دوباره برش گردوندی از اول، شروع میشه بی کم و کاست! یسری داستان به همراه درسی که از این داستان میگیریم دارن، یسری ضرب المثل که احتمالاً قدیمی و جذابن یا شاید جای اشتباه بکار برده میشن و آدمو خیلی توی فکر میبرن که چی شد!! و یسرینصیحت و حرف قالب گرفته شده‌ی بی‌تاثیر و کار راه ننداز!

هی دارن صدام میکنن، ببینم تا کی این پست تموم میشه! (حرفای ادامه، عید مهمه مگه؟، سنگ صبور فضول و دلسوزی الکی، لیست فیلم و کارا، فعلا همینا...) -ذخیره پیش نویس 11:11

11:54 بعد از صبحانه برگشتم. تا خوردن بقیه و آماده شدنشون مینویسم:

-

اونی که تو بند بالا نوشتم نمیدونم قبلا گفتم یا نه این بود: اصن عید اتفاق مهمیه یا نه؟ مث تولد میمونه. کلا چه اهمیتی دارن؟ چیز خاصین مگه؟ میگن عید جشن گرفتن برای دوباره جون گرفتن زمینه. یا مثلا دوباره زمین تو جای قبلیش قرار میگیره و دوباره همه چی تازه میشه و از اول شروع میشه و اینا. مگه زندگی ما هی از اول شروع میشه؟ خوشبختی و گندکاریای سالای قبل ما تو سال بعد هم همراهمون هستن و عید کاری نمیکنه راجبشون. تازگی فهمیدم کل منظومه شمسی انگار دارن به مرکزیت خورشید دور یه استوانه میچرخن، یعنی تو یه دیسک نسبتا ثابت تو هوا نیستن، مجمعا با همدیگه در حرکتن. در نتیجه زمین هم هیچ وقت سر جای قبلیش قرار نمیگیره، خورشید هم همینطور. بعد اصلا مگه خورشید خودش دور خودش نمیچرخه؟ (اینو دیگه نمیدونم واقعا) میخوام بگم کلا هیچ چیزی از صفر شروع نمیشه. تازه همون بهار و زمستونم اینجوری نیست که بگی تا امروز زمستون بود، از حالا بهاره. خیلی نامشخص و یواش تغییر میکنن، مثلا همین امروز با این بارون و هواش انگار وسط پاییزه! یعنی خود زمین هم این قضیه رو اینجوری که خب بهار شد، دوباره از اول نمیبینه. درختی که پارسال خشک شده امسال دوباره سبز نمیشه! ولی... با همه اینها، من این داستان عید و اینا رو دوست دارم. قراردادیه که دوستش دارم. خیلی از فلسفه بافیایی که دربارش میکنن رو نه، ولی خب خودش به خودی خود خوبه دیگه. زندگی که خودش متوقف نمیشه، مکث نمیکنه. همینجوری انگار مته‌ایه که واسه خودش روشنه و میره تو دل کوه، نه داغ میکنه نه کند میشه و نه قطع میشه. ولی این قرارداد رو میشه پیش خودمون داشته باشیم که. ما هممون میدونیم داره دهنمون سرویس میشه، ولی همه با هم قرار میذاریم یکی دو هفته، خودمونو بزنیم به بیخیالی. چیزایی که میشه بیخیالشون شد رو، بیخیال بشیم. بگذریم... فک کنیم چیزی نشده. میشه خب...

میشه خودمونو گول بزنیم. میشه فکر کنیم داریم این امتداد بدون توقف رو متوقف میکنیم. خوبه، به هر بهانه‌ای خوبه. حالا تولد باشه یا عید. فلذا با وجود اینکه خیلی خودمو رادیکال میدونم ولی با همه این مردم که فکر میکنن انگار واقعا تو عید خبریه یا تو مناسک تولد چیز ویژه‌ای قراره رقم بخوره، می‌ایستم. جسن میگیرم. لباس نو میپوشم و خب... دلم سیاه میشه:) اینو قبلا گفته بودم، یادمه!

-

خیلی وقتا حس میکنم آدم رو مخ و فضولیم. یسری چیزا خب هستن قرار نیست هیچ وقت عوض بشن دیگه. یجور شعار زدگی دارم انگار!

تو روز 9755 عمرم، با وجود اینکه شاید دو هزار روز آخرش رو سعی کردم از خیلی چیزایی که هستم فرار کنم، باز هم همونی ام که احتمالا روز اول بودم! آدم از خودش که نمیتونه فرار کنه. شعار زدگیم شاید منو یه شاعر خوب بکنه. شاید منو یه آدم امیدوار بکنه. نه... اسم خوبی نیست، من شعار زده نیستم. اینجوریم که حس میکنم زندگی یه چیزی بیشتر از اونیه که ما فکرشو میکنیم. خیلی وقتا ناامید میشما، ولی دیدن ناامیدی تو دیگرانو، نمیتونم تحمل کنم. اسمش شعار زدگی نیست. ولی خب یجور امیدواری‌ای دارم. یه جور نوری هست تو ذهنم که خب دوستش هم دارم، و میخوام بتابونمش به همه اونایی که خیلی تاریکتر از من میبینن همه چیو. تابیدن هم کلمه جالبیه ها. یکی میشه مثلا تابیدن نور. یکی میشه چیزی رو دور چیزی تابوندن، بافتن یا همون مث تاب بازی و اینا که ریششون یکیه. یکی هم با یه مقدار چشم پوشی زبانی میشه تحمل کردن و تاب آوردن. حالا اونجا من منظورم همون تابیدن نور بود ولی خب در کل...

مثلا دوست دارم برم با اونی که میگه «فکر کنم زیادی دارم حرف میزنم...» دو ساعت صحبت کنم که نه اصلا هم اینطوری نیست و اصن مگه چیه زیاد حرف بزنی؟ کلی قسم بخورم که حرف زدن یعنی همه چی. بعد حتی بغض کنم به ببین اولین معجزه زندگی آدم از نظر من همین حرف زدنه، بعدش هم خوندن! و شاید بعدش معجره دیگه‌ای بدست طبیعت و زندگی رقم نخوره و بقیش دست خود آدم باشه. -ذخیره 12:28- ادامه 12:25

یا مثلا دوست دارم برم به اونی که میگه «با بهار زنده نمی‌شوم و تماشای همه چیز شکنجهٔ من است.» بگم خب مگه قرار بوده با بهار زنده بشی که حالا انگار چیزی رو از دست دادی؟ چرا همه چیز شکنجه توعه اصن؟ بعد بشینم براش داستان فیلم طعم گیلاس که احتمالا دیده رو دوباره تعریف کنم و باهاش درباره اینکه بالاخره یارو خودشو کشت یا نه صحبت کنیم. بعد مثلا باهاش درباره مشکلات خودم صحبت کنم. آره خب، منم مث تقریبا همه آدما دوست دارم یه وقتایی تو مسابقه بدبختی اول بشم! از هر فرصتی هم استفاده میکنم واقعا :)

یا مثلا وقتی با حمید صحبت میکنم و از پشت تلفن خستگیش و ناراحتیش مشخصه، پشت تلفن داد بزنم لعنتی بخند، لعنتی بیا بغلت کنم، لعنتی ولش کن... همه... همه وبلاگایی که میخونم رو میخوام بهشون بگم همین چیزا رو. ول کن، بیخیال، واس مام همینه، آخرش که چی...

عین این آدم بزرگای بی عار که آره مام اولش هیچی نداشتیم. من با هزار تومن خونه خریدم. از این حرفا... الکی بگم خوشحال باش، بیخال باش. الکیا... الکی! منم میدونم الکیه، ولی میشه قرار داد کرد که بیا اگه زورمون به بدبختیامون نمیرسه، لااقل تا روزی که بتونیم بزنیم دهنشونو سرویس کنیم، بیخیال زل زدن بهشون بشیم! نمیشه؟

-

تصمیم گرفتم امسال فیلمایی که میبینم رو لیست کنم و بذارم اینجا تا داشته باشمشون. با تایم و با نمره‌ی شخصیم بهشون. بعد ببینم چقدر از عمرمو صرف این داستان کردم مثلا :(

یه حرکت انقلابی دیگه ای که کردم اینه که از روز اول شروع کردم به عکس گرفتن از علیرضا و تو عکس کپشن میذارم براش که مثلا در حال انتخاب جوراب، 1 فروردین. در حال خروج از خانه، 1 فروردین. یه آلبوم مسخره و خنده دار و حجیم آخر سال در میاد ازش. سال دیگه شاید برا همشیره:) درست کردم. یهو شروع کردم بدون هیچ فکر و زمینه‌ای. ولی خیلی لحظات فان و جالبی میسازه.

بعد دیگه اینکه 28ام که حموم بودم، داشتم به بی ارادگی همیشگیم فکر میکردم. -ذخیره- 12:38 --- ادامه 15:20

بله، داشتم به بی ارادگی همیشگیم فکر میکردم. معمولا اینجوریم که کارای طولانی مدت رو به هیچ وجه من الوجود نمیتونم انجام بدم. اما در کنار این ویژگی بد یه ویژگی مثبت هم دارم و اونم اینه که کارای کوچیک در حد یکی دو روز رو، بدون خستگی و مثل تراکتور و تا حد مرگ و تا لحظه‌ای که تموم بشه انجام میدم. تا حالا این موضوع به ذهنم نرسیده بود که باید اینا رو با هم ترکیب کنم تا شاید راه نجاتی باز بشه برام از این گشادی! احتمالا اگگه این شرایطو کس دیگه‌ای داشت، صد سال پیش بهش گفته بودم که ببین باید فلان کارو بکنی، اینو اینجوری کنی، اون داستانو اینجوری کنی و فلان و حالا اگه رف به حرفم عمل میکرد احتمالا تشکر میکرد الان ازم که آقا مثلا پیشنهادت خوب بود و کمکم کرد با اراده و فلان و بیستار یه کاری تونستم برا خودم بکنم. ولی خب پیش خودم اصلا ذهنم خوب کار نمیکنه. یه مثلای داشتم به یکی میگفت خیلی وقت پیش، دوران راهنمایی شاید. یادش بخیر، با طرف یخورده رو دروایسی هم داشتم ولی داشتیم رفاقتمونو جدی میکردیم. قرار گذاشته بودیم پارک ملت همو ببینیم. بعد گفتم بذا یچی بخوریم. رفتم دوتا رانی خریدم. با توجه به وضعیت مالی اون تایم من خرید باکلاسی بود. بعد نشستیم تا تهشو خوردیم و بعدا فهمیدم طرف اصلا هیچ وقت رانی نمیخورده و خیلی بدش میومده:) ولی هیچی به من نگفت و با کمال اذیت شدن خورد! حالا، در تحسین داشتن یک آدمِ مراقب و حواس جمع میگفتم آدم هیچ وقت از داخل یه هواپیما نمیتونه بفهمه هواپیمایی که سوارشه چه رنگیه و مثلا چی روش نوشته. ایرادای آدمم اینجورین که خیلی اوقات خود آدم متوجهشون نمیشه و حتما باید یکی از بیرون باشه که بهش بگه. آره خلاصه هنوز همین حرفمو تکرار میکنم.

-

الان از خونه دایی میایم. قبلش رفته بودیم خونه عمو. در کل منم از اون مدل آدمایی نیستم که خیلی گرم و گیر باشم با همه فامیل. ولی از اونایی که از همه متنفرن هم نیستم و مثلا تو خونه ما اگه کسی بیاد هیچ وقت نرفتم تو اتاق قایم بشم که برن و نبینمشون. رفت و آمد و دید و بازدید رو دوست دارم، حتی خونه کسایی که ازشون خوشم نمیاد اصلا:) شاید اینم از اون تناقضایی باشه که سخت با هم جمع میشن، ولی من جمعشون کردم. نمیدونم...

یادش بخیر قدیما مثلا کل عیدی‌ای که میگرفتم نهایتا میشد 150 اینا. یه بار رفتم با یه درصد خیلی زیادی از عیدیام، شاید 80 درصدش یه توپ فوتبال خریدم. به عشق سوباسا:) بعد حتی توپه به درد سالن هم نمیخورد و برا چمن بود. فقط گرون بود ولی بدون استفاده. نهایتا هم نفهمیدم چی شد اصلا! خیلی وقته ندیدمش! شبا باهاش میخوابیدم... هییییع... آره خلاصه که یه زمانی اون کل عیدیمون بود، ولی مثلا امسال تقریبا نصف عیدی‌ای بود که برا خواهر و برادرم کارت به کارت کردم. خب چیکار کنم پول نو نه وجود داره و نه من دارم. تازه سخته دیگه خلاصه اینجوری نقد بدی، ببینی که جانت میرود:) ولی خب کارت بکارت کردم براشون و کلی حرکت جدیدی هم بود. تازه هی هم میگم من تنها کسی بودم که بهتون پول نو داد. قبول ندارین؟

-

خیلی پست چند تیکه‌ای شد. دوست دارم شعر بذارم ولی حال ندارم. کمرمم خیلی درد گرفته اصن دیگه نمیتونم بشینم برم سرچ بکنم. برین سرچ کنین صائب تبریزی، صحه دوم گوگل رو باز کنین و یه سایت از اونجا باز کنین و یه شعر رندوم بخونین!:))

پایان، 15:36

اصلاحیه:

ساعت سیستم طبق معمول همیشگی ایران، یه ساعت جلو کشیده شده در صورتی که از امسال این برنامه دیگه انجام نمیشه. لذا ساعتایی که توی پست نوشتم همگی همینن منهای 1! اینو بعدا فهمیدم و حال ندارم برم درستشون کنم. سپاس :)

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 18:24