خونه، کوتاهِ یواشکی!

ساخت وبلاگ

هم کلی حرف دارم هم کلی چیزای جدید درباره زندگی فهمیدم و هم دارم حال میکنم با زندگیم و هم همزمان هر لحظه یکی بیاد بگه اومدم روحتو قبضه کنم و کت بسته ببرمت اون دنیا، حتما با روی باز ازش پذیرایی هم میکنم! خلاصه...

-

حقیقتا میخواستم یه سری جمله همینجوری پشت سر هم بنویسم و بگم اینو میخوام. اینو میخوام و ... . ولی در همین فاصله که رفتم اون یه خط بالایی رو بنویسم، یادم رفت چیا میخواستم بنویسم.

خواستنی ندارم. ولی خب الان اینجوریم که:

حتی حال ندارم به ملیجه پیام بدم که من نمیخوام کار طراحیتون رو انجام بدم. دلیلم اینه که چند بار براشون کار زدم و نه تنها یه تشکر محترمانه ازم نشده، بلکه در اولین فرصت طرح بیخودتری جایگزین شده که این حرکت به معنای واقعی کلمه ریدن به کل هیکل طراح ترجمه می‌شود. حتی حال ندارم که بخوام اینو براش توضیح بدم. چون حتما میخواد توجیح کنه و خب منم که سیس قانع نشدن دارم احتمالا زرتی قانع میشم و دوباره خودمو سیبل س... ک... دوستان میکنم!

بله، کمی تا اندکی بی‌ادب‌تر شدم. دلیل اول اینکه هنور پس از مدت زیادی که این اعتقاد رو داشتم هم بر همان عهد قدیم هستم که گاهی بعضی چیزا رو نمیشه مودبانه گقت. یه وقتی کسی توی کارش سوتی میده. یه وقتی اشتباه میکنه. یه وقتی فراموشکاری میکنه؛ یه وقتی گند میزنه و واقعا یه وقتی میرینه و حتی بدتر! خب اینا با هم فرق دارن دیگه! و دلیل دوم هم اینکه دیگه کم‌کم بازخوردهای اینجا داره به صفر میل میکنه و این به این معناست که فقط خودمم و خودم. آدم با خودش هم که تعارف نداره.

و اینکه در ادامه همون حال نداشتنم حال ندارم به میثاق هم توضیح بدم که خیلی دیدن و ندیدنش برام فرقی نداره ولی آرزوی سلامتی دارم براش، اما شاید دنبال بهانه بودم یا شاید ما واقعا نمیتونستیم رفیقای خوبی برای هم باشیم، اما به خاطر اینکه بنظرم آدم شدیدا خودخواهی بود اون کشش بینمون از طرف من لااقل از بین رفت.

یا مثلا همیشه درباره محسن و غیر قابل اطمینان بودنش توی شک و تردیدم با خودم! ولی خب رفیق خر خودمه!

کلی کار سرم ریخته و اینقدر حجم درسام زیاد شده که تمرکزی نمونده برام و شدیدا دارم از کار میزنم. فرهاد هیچ اعتراضی نمیکنه بهم. از اون طرف باز به نسبت بیشتر از بقیه من کار میکنم تو اتاق. یعنی اینجوری به چشم میاد نه اینکه واقعا کار خاصی بکنم. در نتیجه یجوری دارم گند میزنم به کار که نمیدونم کی قراره گندش در بیاد، ولی خب!

یا مثلا دیگه داره خیلی وقت میشه که شعر ننوشتم و یخورده دیگه داره این قضیه نگران کننده میشه. امیدوارم که آزمون اول قبول شم و دوباره به زندگی نرمالم برگردم.

خیلی دوست دارمن لاغر بشم ولی نه انگیزه ورزش و رژیم دارم و نه حتی واقعا با همه وجود میخوام لاغر بشم! قبلا گفته بودم، یجورایی انگار دوست دارم خودمو عذاب بدم! با چاقی، با دلقک بودن، با هر نوع رفتار جنون آمیز دیگه!

امشب داشتم به یه جایزه بزرگ فکر میکردم. به یه ارث بزرگ. به یه پول هنگفت. یچیزی که یهو وارد زندگی آدم بشه و آدم و زندگیشو از این رو به اون رو بکنه! طبق عادت خودمو توی افکارم میذارم. جای اون آدم، خیلی زندگی خسته کننده بود برام. مث بازی کردن با کد تقلب. مث زندگی کردن تو نسخه دمو! آدم باید ب... بره اصلا! من الان مثلا یه ساعت میخوام باید کلی پول جمع کنم. یا یه ماشین میخوام باید یه سال تموم کار کنم و وام بگیرم و اینا تا ماشین بخرم. مزه‌ش به همینه. اگه یه عالم پول داشته باشم، هر لحظه بخوام بتونم ماشینی که میخوامو بخرم... چیه خب! مزه نمیده اصلا! انگار همه چیز داری ولی هیچی نداری! اون پول تو حسابت دقیقا خود ماشینه. خود موبایله. خود گوشیه. هر چی... حالا یه سال اول حال بده، پنج سال اول جذاب باشه. بعدش چی! نه... جالب نیست! در حقیقت میشه گفت یکی از جذابترین موضوع و اتفاق دنیا هم انچنان جالب و خواستنی نیست!

و همچنان زندگی خودم رو تا حدودی تموم شده میبینم! شور و اشتیاق کافی به اندازه صد سال زیستن شاید داشته باشم. لحظه‌هایی هست که واقعا دارم. اما تصوری از آینده‌م نه! بعید میدونم چیزی مونده باشه از زندگیم. نمیدونم... تصادفی، از این کرونا جدیدایی! یه حال متفاوتی از هر چیز که در جستن آنی، آنی. یه چیز متفاوتی از اینکه به هر چی بهش فکر کنی، میرسی! نه اینجوری نیست، من واقعا به چیزای خوب و جذاب خیلی بیشتر فکر میکنم!

ساز میزنم. استاد عوض کردم. چهارشنبه قراره برم کلاس و هیچ حسی ندارم. تغییرات خیلی بزرگی برای من بحساب میاد ولی خب واقعا هیچ حسی ندارم و این عجیبه یخورده.

تنهایی هم حس خوبی نیست...

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

این که این شعرو قبلا تو وبلاگ نذاشته بودم خیلی عجیبه! 

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 41 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 0:47