کارگاه،ناگهان فقدان

ساخت وبلاگ

قبل‌تر از ناگهانی به اسم مرگ نام برده بودم. اینکه اتفاقی ناگهانه، مثل عشق شاید. به هر ترتیب، آدم نمیدونه حتی یک لحظه بعد چه اتفاقی قراره بیوفته. یک هفته کمتره که یکی از اقوام نزدیک به رحمت خدا رفت. همزمان آلبوم سروچمان شجریان را گوش میدم...

-

دقیقا یک ماه و ده روز پیش بود که مراسم عقد دعوت بودیم. پدر داماد با سرعت هر چه تمام‌تر مراسمات رو پیش مینداخت که خب چیز بدی هم نیست. به خاله (مادربزرگ داماد) گفته بود دوست دارم پدر پیر و مریضم به آرزشون برسه و عروسی نوه‌ش رو ببینه. من اینو تو مراسم برای بچه‌های هم سن خودم در گوشی تعریف میکردم و همزمان به پیر مرد نگاه میکردیم که گوشه سالن نشسته بود و انگار درکی حتی از زمان و مکان نداره. مثل عروسک، مثل یک دسته گل، هر چیز بی‌جان و بی‌حرکتی بدون اینکه حسی حتی در چهره‌ش معلوم باشه یه گوشه نشسته بود و عصاش رو سفت گرفته بود که از جلو نیوفته روی زمین. کاری ندارم، پدر بزرگ مادری داماد اما که میشد شوهر خاله‌ی بنده، مرد ساخورده سرحال و سرزنده‌ای که آنچنان هم توجهی به حضورش نمیشد. اونهم با عصا، ولی نه بعنوان تکیه‌گاه که بعنوان همراه، راه میرفت. صحبت میکرد. میخندید. و بود ...

چند روز بعد فهمیدیم شوهر خاله اون شب برای چندمین بار کرونا گرفت. خیلی هم نگذشت که از بین رفت، همین چند روز قبل.

-

بهت اولین رفتاریه که آدم در مواجهه با مرگ براش پیش میاد. مردها نفس عمیق میکشن، از درون میسوزن، زن‌ها شاید بیشتر فریاد میزنن و زبانه میکشن. در طی دو سه روزی که مهمان شهر خاله بودیم و خانه این و آن استراحت میکردیم و مراسمات بجا می‌آوردیم، خیلی چیزها دیدم. یکیش، همون پدربزرگ ناخوش‌احوال متکی به عصا! انگار در چهره‌ کماکان بی‌حسش لبخند پیروزی خدا رو میدیدم. خدایی که با سکوت میخواست به من بفهمونه نمیشه نقشه‌هاش رو پیش بینی کرد. نمیشه دستش رو خوند. انگار اون مراسم عقد رو برای دلشاد کردن کس دیگری گرفته بودند و خبر نداشتند! اونجا بغض کردم...

(چند بار تا حالا برگشتم و جایی متن رو از حالت نیمه‌کتابی به محاوره ویراستم! انگار وقتی جدی میشه هول میشم نمیتونم خودم باشم نا معلوم...

ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 12:23