کارگاه، یکبارگی!

ساخت وبلاگ

نمیدونم روزمره بنویسم یا اونی که گذاشتم رو عنوان پست رو...

زود بگم، کلاسای نظام مهندسی رو دارم میرم و راه های دور میندازن و هزینه‌هاش هم بالاست و  فقط دارن ازمون میکنن. هفته پیش به قول استاد سازم، بدترین هفته تمرینیم بود و از چهارتا درسی که داده بود فقط یکیشو قابل قبول زدم، اونم چون شعر و ریتم داشت. درس ها رو ریدم! گفتم اینو بنویسم که همه بدونن همیشه هم قابل قبول نیستم. امروز هم آماده‌ترم از قبل، ولی نمیدونم... فرهاد اینا رفتن مسافرت و من یه هفته تو اتاق تنهام و عشق و حال به پاست! یکی از دلایلی که هفته پیش سازو خراب کردم این بود که درس هم نخونده بودم. این موضوع کشف جدیدمه، اجازه بدید تو پست بعدی مبسوط دربارش بنویسم. گفتم دیگه، درس هم خوب نتونستم بخونم ولی خلاصه رسوندم و دارم میرم جلو. به امید خدا. شعرم خیلی وقته ننوشتم و یا للعجب! خدایا... برسون...

-

و اما بعد...

اولین باری که با کلمه مرگ اندیشی مواجه شدم، توی کتاب پیرپرنیان اندیش بود که ابتهاج داشت مذمت میکرد دوستاییش رو که خیلی به مرگ فکر میکنن رو. کلا این بشر اصلا یجوری رو من تاثیر گذاشته که نگم براتون... ولی خب این کلمه رو میخواستم بگم اونجا یاد گرفتم. همونجا فهمیدم منم مثل همون دوستای سایه آدم به شدت مرگ اندیشی‌ام، و حتی توی حرف زدنم هم اگه یکم با آدم راحت باشم این موضوع برای طرف مقابلم عذاب آور میشه.

هرچند این عذاب کشیدن بیشتر تقصیرخود اون فرده، ولی خب منم زیادی درگیر این موضوعم. مثلا یه بار داشتم به محمدرضا میگفتم: فلان شب از خواب پریدم یهو. یه وقتایی از شدت فکر و خیال، دلتنگی یا نفس تنگی از خواب میپرم و دلم انگار میخواد بترکه! پاشدم تو همون تاریکی دنبال یه چیزی میگشتم که بتونم خودمو پیدا کنم وسط اتاق. هیجی نبود. همه جا تاریک بود. داشتم بهش میگفتم تو تاریکی اصلا فرقی نمیکنه دیوار جلوت باشه یا پنج متر اونور تر. یا حتی هر چیز دیگه‌ای غیر دیوار. وقتی تاریکه، تو فقط تاریکی رو میبینی ... داشتم شعر میگفتم براش که یهو قیافش رفت تو هم. گفت خب الان اینا چیه داری میگی؟ ولش کن. صحبتای خوب بکن! خورد تو ذوقم یک، و برای اولین بار فهمیدم حرفایی که میزنم تو گوش یکی صرفا از تو دل من خالی نمیشه، بلکه میره از تو گوش یه نفر یه جایی تو وجودش تلنبار میشه، پس باید مواظب باشم چه تاثیری روی اون آدم میذاره و آیا اصلا اون آدم دوست داره این حرفا رو بشنوه یا نه، دو!

کلا شاید بشه یه دسته بندی کرد آدما رو به لحاظ مرگ اندیشی. یه دسته آدمایی که شدیدا بهش فکر میکنن و خل میشن نهایتا. یه لول پایین تر آدمایی مث من که خیلی بهش فکر میکنن ولی زندگی همچین غمگین و افسرده‌ای ندارن .-معتقدم خنده‌های من از همه اطرافیانم واقعی‌تره- دسته بعدی آدمایی هستن که اصلا بهش فکر نمیکنن، یعنی موضوعی نیست که حتی شیش ماه یه بار هم به فکرشون بیاد. نه نگاه منفی راجع بهش دارن نه اینکه دوستش دارن. هیچی، مطلقا هیچی. اینا البته نمود بیرونی اون آدماست، چون نمیشه هرگز بهش فکر نکرد. دسته بعدی هم احتمالا همینایی باشن که در مقابل هر نوع فکر کردنی در این خصوص مقاومت میکنن. این دسته آدمای خیلی ضعیف و چرتی هستن بنظر من. نگو نگو، بیا حرفای صورتی و نارنجی بزنیم، بیا از خوبی و خوشی و شادی بگیم فقط. خب واقعیت اینایی که میگی نیست و راه رسیدن به شادی و خوشبختی هم این تظاهر و تجاهل نیست. این آدمها یجور خودشون رو کوچیک میبینن در مقابل این حقایق زندگی که حتی توان رویارویی باهاش رو ندارن. با اینها نه میشه خندید نه میشه گریه کرد نه میشه شاد بود. سوهان روحن! غیر واقعی‌ان. از غم فرار میکنن و میگن شادم، از واقعیتهایی که دوستشون ندارن فرار میکنن و میگن وجود ندارن، اینا.. اینا آدمای خیلی سمی‌ای هستن.

من خودمو جر دسته دوم میبینم. در حدی که چهارچوب اولیه‌ای که از کتاب شعرم تو ذهنمه درباره مرگه. یه فیلمی امسال پخش شد به اسم چشمهای آبی خیره. یه همچین چیزایی. بذا برم ببینم... آها، The Pale Blue Eye که ترجمش میشه چشم آبی کمرنگ. یه فیلم معمایی جالبه. برای پارسالم هست و خب اگه این  ژانرها رو دوست دارین حتما ببینیدش! عرض میکردم، یجا یکی از شخصیتها که اتفاقا شاعر هم هست، داره با معضوقه‌ش صحبت میکنه و میگه بنظرم بهترین موضوع برای سرودن مرگه. یه چیزای دیگه‌ای هم میگفت تو اون شرایط برف و مناظر قشنگ که من اون لحظه یلی موافقش بودم، ولی الان یادم نمیاد دیکه و فیلمشم ندارم که برم ببینم چی بود. ولی خب، میخوام بگم اونجا یخورده جا خوردم که عجب، پس بقیه هم برای شعر به مرگ فکر میکنن، با همین شدت من!

این میم هایی که هست با این محتوا که من برای دوستام بهترین دکتر روانشناسم ولی خودم روانی عالم؛ اینا رو کاملا موافقم باهاش. هر کسی رو ببینم غصه داره، ذهنش مشغوله یا نه وقتی با هم صحبت میکنیم و راحت میشیم بعنوان راه‌حل بهش میگم یه چیز مهم رو در نظر بگیر همیشه. یه مشکلی هست، مسئله ای هست. سوای اینکه تو بوجودش آوردی یا نه، اینو در نظر بگیر که میتونی بهترش بکنی؟ تغییرش بدی؟ یا نه. مسئله محیط زیست، یه موضوع مهمه. میتونیم درستش بکنیم؟ بله، هر کس به اندازه خودش میتونه کمک بکنه و این حداقل کاریه که میشه کرد. و میشه مطالعه کرد، تحقیق کرد، لیدر شد، رهبر شد و محیط زیست رو حفظ کرد. خیلی کارا میشه کرد. اما آیا یک نفر میتونه فقر رو ریشه کن کنه؟ عادلانه است که بتونه، بقول چهرازی انصافانه است که بتونه ولی نمیتونه. هیچ کس نمیتونه. بعنوان یه مسئله اجتماعی از ویژگیهای ذاتی زندگی گروهی و اجتماعی فقره و نمیشه ریشه کنش کرد. یعنی اگر فرض کنیم یک جامعه نمونه با میزان برخورداری‌های متفاوت (مثل جوامع فعلی) داشته باشیم، و در یک لحظه انگار که دکمه ریست رو بزنیم تمام برخورداری‌های فردی و اجتماعی رو بطور میاوس بین همه افراد جامعه تقسیم کنیم، فقط همون یه لحظه چیزی به اسم فقر وجود نخواهد داشت. طولی نمیکشه که عده‌ای بر سر منابع با هم درگیر میشن و آدمهای زیادی از دست میرن، نهایتا عده‌ای به منابع میرسن (هر نوع منبعی که بتونه به قدرت و ثروت منتهی بشه رو فرض کنید) و عده‌ای باید برای دریافت سهمی که لازم دارن هزینه پرداخت کنن (هر نوع هزینه‌ای) و کم کم جامعه دوباره به شکل قبلی خودش برمیگرده نه با شدت متفاوتی نه با حالت متفاوتی... فقط افراد ممکنه جابجا بشن. میگم یعنی ما نمیتونیم فقر رو مثلا ریشه کن بکنیم. ولی همسایه فقیرمون رو میتونیم سیر نگه داریم، فقیر اما گرسنه نه! یا مثلا امتحانی که دادی و تموم شده، غصه داره؟ یا خوب دادی، یا بد. در هرصورت الان برگه دست استاده، غیر اینه؟ تو میتونی برگه رو عوض کنی؟ میتونی چیزی به برگه اضافه کنی؟ میتونی امتحانی که دادی رو دوباره بدی، میتونی زمان رو به عقب برگردونی؟ نه، خب پس درباره چیزی که در هر صورت اتفاق میوفته نگران نباش. کاری ازت بر نمیاد، پس نه ناراحت باش نه نگران. تموم شد و رفت!

چند روز پیش درحال فکر کردن به مرگ و دلتنگ شدن پیش پیش برای عزیزانم و بغض کردن پشت میز کار، یاد این حرفای خودم افتادم و باور نمیکنین بعد از مدتها فکر درباره مرگ این نگاه، چقدر منو راحت کرد. من فکر میکنم به لحظه مردن خودم که کجا، چه زمانی و در چه شرایطی خواهد بود. به اینکه چه کسانی از بستگان و آشنها و عزیزانم رو رها میکنم. به اینکه چه کسایی زودتر از من این رو تجربه میکنن و چقدر من رو سوگوار میکنن. به این که تو سن شصت هفتاد سالگی هم با شنیدن اسم کسی، غم مثل روز اول از دلم بالا بزنه و از چشام سرازیر بشه، به اینهمه عشق و علاقه‌ای که به نزدیکانم دارم و از همین حالا دلتنگشونم. من بعد از همه‌ی اینها، و بعد از تصور هزاران باره قبر و تاریکی (به شدت از جاهای تنگ و کوچیک وحشت دارم) به این نتیجه رسیدم که کاری از من بر نمیاد. من نمیتونم مرگ رو متوقف کنم و نه حتی میتونم در سرعت رسیدن بهش تغییری ایجاد کنم. هیچ کس تابحال نتونسته عزیزش رو از اون دنیا برگردونه. و حتی فراتر از این...همونطوری که به هر غذایی نمک و روغن میزنن، روزی نیست که من به بعد از مردنم فکر نکنم و اینکه از کجا سر در میارم یا چه امکاناتی دارم یا چه میزان دلتنگم... بطور خلاصه مطمئنم در بدترین شرایط ممکن، ما با خودمون تنها خواهیم بود، مثل یک خواب ابدی. همونطور که رویا میبینیم تا ابد در یک رویا خواهیم بود، اما میپوسیم و ملکول به ملکولمان از هم میپاشد و دوباره در هزاران بدن زنده میشویم و دوباره میپوسیم... اما از خواب بلند نخواهیم شد. تحت شرایط بهتر هم همه‌ی آنچه کتب دینی و اجدادمان گفتند رخ میدهد. جواب اعمالمون رو میگیریم. دست در دست عزیزانمون هستیم و به روزهای گذشته میخندیم... فکر کردن به هر چیزی بین این دو ممکنه، و حتی حقیقت داشتن همشون هم همینطور چرا که همه کتب دینی از استعاره و مثال استفاده کردن و هر چیزی این وسط ممکنه. اما اینجا هم باز کاری از من بر نمیاد. من هم مرگ رو مثل هر کس تجربه خواهم کرد. و ناگریز روزی میرسه که همه اینها رو خودم حس کنم و شاید حتی بتونم بفهمم کدومش واقعا رخ داد. اما نه قابل تغییر و نه قابل تعویق هستن. پس میتونم دیگه از فکر کردن بهش و غصه خوردن راجع بهش دست بکشم.

اما یک موضوع هست که منو آزار میده. اونم همین یکبارگی!

یکباره و ناگهان همه چیز تموم میشه. و اینکه من نمیتونم این رو تغییر بدم واقعا عذاب آوره. میتونم ده‌ها پروژه همزمان انجام بدم و هر کدوم رو به زمان خودش تحویل بدم مثلا. میتونم چندین کار برای خودم تعیرف کنم و تو طول هفته انجامش بدم. اما ممکنه یهو تصادف کنم و بمیرم. چمیدونم... ممکنه یهو لپتابمو بدزدن. یک لحظه، یک اتفاق غیرقابل پیشبینی و غیرمنتظره میتونه هر چیزی رو تغییر بده و واقعا هیچ کسی هم قول نداده بهمون که مادامی که داری کار فلان کارو میکنی، فلان اتفاق برات رخ نخواهد داد. در حال حاظر با چیزای دیگه میتونم کنار بیام، اما این خیلی سخته دیگه!

مثلا من قراره بهمن آزمون بدم. شیش ماه مطالعه میکنم. دو روز قبل امتحان میمیرم. من کل اون شیش ماه انگار هیچ کاری نکردم و انگار همه کارایی که تو این مدت میخواستم انجام بدم و گذاشتم برای بعد امتحان رو موکول کردم به هرگز. این درد بزرگیه که کسی به ما خبر نمیده. ما از چیزی خبر نداریم و نمیدونم چی قراره بشه. ولی دست و پا میزنیم و بعضیامون هم واقعا خوب دست و پا میزنن. اما اینکه بشه یا نشه، برسیم یا نرسیم، هیچ معلوم نیست. بله، چشم. دیگه ادامه نمیدم. ولی جلوترشم دیدم و میتونم کلی دیگه چرت و پرت بنویسم. شاید یه روز دیگه...

-

آسودگی به کنج قناعت نشستن است

سیر بهشت در گرو چشم بستن است

هشیاریی است عقل که مستی است چاره اش

بدمستیی است توبه که عذرش شکستن است

ماهی به شکر بحر سراپا زبان شده است

غافل که حد شکر، لب از شکر بستن است

طفلی است راه خانه خود کرده است گم

هر ناقصی که در صدد عیب جستن است

شوخی به این کمال نبوده است هیچ گاه

خال تو چون سپند درانداز جستن است

ما از شکست توبه محابا نمی کنیم

چون زلف، حسن توبه ما در شکستن است

کفاره شراب خوریهای بی حساب

هشیار در میانه مستان نشستن است

غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش

موی سفید، رشته به انگشت بستن است

درمان ما که سوخته ایم از فراق می

چون داغ لاله در دل ساغر نشستن است

بستن به گوشه دل عشاق، خویش را

دامان خود به شهپر جبریل بستن است

صائب به زیر چرخ فکندن بساط عیش

در رهگذار سیل، فراغت نشستن است

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 51 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 19:17