کارگاه- خانه، عجله‌ای طور

ساخت وبلاگ

پست قبلی ده خرداد، این بیست و سه خرداد. سیزده روز اختلاف. تقریبا همون دو هفته سری قبل!

فاصله پستام زیاد شده. اینکه اینقدر منظم زیاد شده نشونه جالبیه. همون دو هفته یه باری که سر کار تنها میشم دارم پست میذارم انگار! حالا قبلا کمتر بود... چرا؟ احتمالاً چون وقت بیشتری توی خونه داشتم و الان دارم اون وقت رو صرف کمانچه و ساز میکنم. از اون طرف یه دلیل دیگه هم میتونم براش پیدا کنم و اونم همونیه که قبلا هم بهش معتقد بودم و خاصیت درمانگری نوشتن و این حرفا. اینکه اینجا مینویسم تا آروم بشم و نوشتن حالمو بهتر میکنه و احتمالا تازگی تونستم از اون شرایطی که خیلی به نوشتن نیاز داشتم رد بشم و راحت‌تر دارم زنگیمو میکنم و با مشکلاتم ور میرم! (دوست دارم این پست رو قشنگ تا تهش بنویسم و در نتیجه بر خلاف میل باطنیم پیش نویس میکنم تا شب خونه تکمیلش کنم... البته فعلا تا محمد نیومده ادامه میدم...)

در تکمیل دلیل دوم ننوشتن هام اینو بگم که خب سرم خیلی شلوغ‌تر شده و اتفاقا همین مشغله داشتن رو هم همیشه معتقدم حال آدمو (لااقل من و امثال منو) میتونه بهتر کنه! همین که کلی کار و برنامه دارم و نمیرسم غصه بخورم، فکر و خیال بکنم و ...

حالا، همین الان یهو به ذهنم رسید آخرین باری که شعر نوشتم هم یادم نیست! خیلی وقت پیشه یعنی! این اگه واسه مشغله زیاد داشتن و از دست رفتن فرصت فکر کردن و غصه خوردن باشه، نمی‌ارزه! شعر خیلی بهتره... اینکه چیزی که ساعتها براش وقت گذاشتی رو بدی به کسی بخونه، و مثلا برگرده وسطش نگاهت کنه، یا یجوری سر تکون بده که آها... میفهمم چی میگی... اینو با چی عوض میکنه آدم عاقل؟! نمیدونم... خلاصه که شرایط فعلیم اینه و اگه میشد گاهی یه چیزکی بنویسم دیگه عالی میشد.

-

از پست قبلی بگم... طرف زنگ زد گفت فن لپتاپتو پیدا کردم، جفتشو باید بگیری یه تومن. بعد من چقدر داشتم؟ هفتصد تومن! با اینکه حرکت زشتی بنظرم میاد (و البته واقعا زشت نیست ولی خب من الکی تعارف میکنم) گفتم آقا ولش کن، ببند میام میبرم. و خب واسه همینم البته هشتاد تومن پیاده شدم که خب نرخش همین بود و خیلی بی‌راه هم نیست، خلاصه طرف زحمت کشیده دیگه...

شارژر هم محمدرضا یه روز اومد تو اتاق؛ احتمالا فردای همون روز... بعد گفت باز کنیم ببینیم درست شد شاید. بعد بازش کرد گفت نه این شارژر اصلیه بذا ببینم... این درست میشه. یخورده نگاه کرد اینور اونورشو... خلاصه ایراد نداشت و قسمت دو شاخه‌ش یخورده کثیف اینا بود انگار، دوباره گذاشت سر جاش و دادااان... درست شد! اینجوری شد که اون پول موند برام و امید داشتم برسونم به دریافتی بعدیم!

-

همینجوری که داشتم اون گروه محاسبات رو چک میکردم دیدم همه میگن ماشین حساب باید بگیریم و اینا. خب من یه مدتی تو دانشجویی دنبال ماشین حساب بودم و طبق شرایطم یه ماشین حساب خیلی ساده خریدم در حدی که کارم راه بیوفته اینا... اون زمان الجبرا برام خدا بود، 5800 آرزو و مثلا کلاس پد و اینا اونقدر فراتر از سطح من بود که حتی بهش فکرم نمیکردم! حتی واسه درس زلزله که  باید ماتریکس 3*3 حل میکردیم، ماشین حساب من نمیکشید و مجبور شدم 5800 از عرفان قرض بگیرم و چه حالی میداد تو دست!

این قضیه گذشت تا سرباز شدم. خب اولین حقوقام رو همونجا گرفتم. دقیقا از سربازی به بعد هیچ وقت بی پول نبودم. پولدارم نبودما، ولی قبلش معمولا بی پول بودم به معنای واقعی. یعنی نهایتا 20-30 هزر تومن داشتم و صد تومن مثلا... فقط دم عید! اینا برا صد سال پیشم نیستا... هیمن سال 98،99. من خب کلا عادت به دست دراز کردن ندارم. بابام هم متاسفانه از اونایی که خرجی بدن و خیلی دقیق باشن نبود. گاه گاهی یه پولی میداد به ما، که خب نه حساب کتاب داشت و نه نظم و نه هیچی. ترکیب اینا چیز خوبی نبود خلاصه... سعی میکنم اینجوری نباشم برا بچه‌هام. پول تو جیبی منظم، حتی کمش، خیلی چیز خوب و مفیدیه... حالا...

وقتی سرباز شدم ماهی چهارصد داشتم تقریبا. صد برا رفت و آمد خرج میشد. چون وسط بیابون بودیم و مغازه هم خیلی دور بود، خرج خوراکم نداشتم. دیگه کم کم ماهی 150/200 ذخیره میکردم. اولین خریدم چی بود؟ آفرین... 5800 خریدم از دیوار! نوش بود 750 اینا، من یه تر تمیز و در حد نو خریدم، 500 این حدودا. خیلی خوشحال... سرخوش... هنوزم خرید خوبی میدونمش (الان میتونم 2.5 بفروشم همینو، به لطف درایت مسئولین)

خلاصه با اینکه اینو داشتم ولی خب دیگه استفاده‌ای نمیکردم ازش. دانشگاهی نبود... درسی نبود... حالی نبود... همینجوری کنار بود و همینجوری هم کنار هست تا همین حالا.

تو این گروه محاسبات صحبت از ماشین حساب با قابلیت برنامه نویسی بود. آزمون محاسبات خیلی سخت و حساسه و آمار قبولیش هم زیر 1 درصده! (واقعا ترسناکه‌هااااا...) یه ماشین حساب با برنامه میتونه خیلی به آدم کمک کنه که وقت ذخیره کنه، سوالا رو بدون سوتی حل کنه و ... درصد بالایی از قبولی ها هم با ماشین حساب میرن و قبول میشن. حالا مشکل چیه؟ همون مشکل همیشگی! پول! نمیدونم چند نفر برنامه مینویسن و میفروشن ولی اونی که از بقیه بهتره و برنامش کاملتره خیلی انحصار طلبانه رفتار میکنه و کاملا محترمانه قانون خودشو داره.

(اینجا سیستمو خاموش کردم که برم خونه بقیشو بنویسم. 17:39)

(اینجا رسیدم خونه، چنتا سینی لواشک پهن کردیم، یه نیم ساعتی با کمانچه ور رفتم و الان برگشتم به نوشتن. 19:44)

با اینکه میشه تو همون 5800 هم برنامه نوشت ولی چون حافظه‌ش کمه خب قاعدتا چیزای کمتری توش جا میشه و دست و پای آدمو میبنده. بعلاوه که صفحه‌ش محدوده و تعداد خط‌هایی که توش جا میشه کمه. فلذا ملت میرن ماشین حسابای جدیدتر و بزرگتر و گرونتر میخرن. اینی که این برنامه نویسه باهاش داره کار میکنه و همه قبلیا رو گذاشته کنار بخاطر این و الان فقط با همون کار میکنه قیمتش 12 تومنه تقریبا و 3 تومنم برنامه میریزه توش. خب این واقعا خیلیه برا من و واقعا نمیدونم بخرم... نخرم... انحصارشم اینه که میگه ماشین حساب اگه دارین من روی اون نمینویسم، باید از خودم ماشین حسابو بگیرین حتما.

خلاصه این الان شده یکی از دغدغه‌هام و فعلا که کاری ازم بر نمیاد. باز باید دید کی حقوق میدن به ما و درس خوندنم چجوری پیش میره... شاید نیاز نشد اصلا به خاطر گشادی مفرط!

-

آقا اون کمانچه قبلیم یه صدای رررر ای میداد وسط زدن، فک کنم گفته بودم. بعد از دو هفته تمرین با ساز استاد، این هفته برام یه ساز دیگه آورد و گفت من آخر نفهمیدم اون داستانش چی بود، خلاصه عوضش کردیم. بعد شروع کرد کوک کردن و زدن و دیدم عه! اینم همینه! یعنی ری*ده شد تو حالما... یه نگاهی با تعجب بهش کردم، هیچی نگفت! چند دیقه بعد گفت اینم همونجوریه انگار، باید کلا یه مدل دیگه بگیرم... حالا برو تمرین کن با همین!

بعد خب من الان اصلا روحیه‌م خراب شده... حال ندارم اصلا تمرن کنم. نمیتونم دست بزنم به این اصلا! این دست باز هم تر تر میکنه! خلاصه گند زده شده به انگیزه‌م. نمیدونم چرا اینجوری کرد! یعنی نمیتونست همونجا تو فروشگاه تست کنه؟!؟ عجیبه... رو مخه...

-

همینجا بگم شارژرم هم دیشب گم کردم. هر چقدر هم فکر میکنم یادم نمیاد کجا میتونم گذاشته باشمش! فلذا اونی که قرار بود دو هفته پیش بخرم ولی درست شد، این دفعه کارش کلا یه سره شد و  احتمالا باید بگیرم -_- (احمد بود میگفت پول حرامه دیگه، اینجوری میره... خیلی قبول ندارم این حرفو، ولی خیلی هم مخالفش نیستم!)

-

چند روزه اینقدر کمرم درد میکنه که خواب راحت هم ندارم. دلیلش هم نمیدونم. یا بخاطر صندلی و ایناست، یا ویتامین دیم خیلی اومده پایین. البته دومی مبنای علمی نداره ولی چون میدونم این مشکلو جدیدا پیدا کردم، میگم شاید واسه اونه! همین الان این کمر درد نمیذاره بشینم دو دیقه!

-

دو روز پیش کلید آزمون ها اومد تو سایت. من آزمون نظارتم رو داشتم دقیقا، رفتم چک کردم و گس وات: شدم 48. بالای 50 قبولیه، 49 هم با ارفاق قبول میکنن. من شدم 48. سوزش مطلق!

همون شبی بود که کمانچه دومیه رو برام آورد و اونم خراب بود. یکی از بدترین شبای زندگیم بود. از اونور ساز امید و انگیزمو خراب کرد. از اینور واسه آزمون نظارت برنامه ریزی کرده بودم و گام برداشته بودم ولی آزمونای قبلی رو قبول نشده بودم و باید دوباره آزمون میدادم. کلی کتابای محمد دستمه، کلی دردسر... تکرار... خیلی بد وضعی بود.

فرداش با همون غم و ناراحتی رفتم سر کار. داشتیم نیمروز درست میکردیم خانوم فرهاد برگشت گفت شما تست کم زدی، باید بیشتر میزدی. مثلا 35 تا 40 تا تست باید میزدی. بعد من گفتم آره خب زده بودم... یهو یادم اومد انگار تو تصحیح تعداد تستام کمتر بود! نگاه کردم دیدم آره! یادم اومد تو امتحان وقت که زیاد آوردم تستامو تو این کاغذه وارد کردم. بعد دوباره نشستم دو سه تا تست دیگه هم زدم! در نتیجه باز داستان موکول شد به همون یکی دوتا تست دیگه! اگه یکیش هم درست باشه قبولم! یه لحظه طلایی‌ای بود اصلا! دوباره نور از در و دیوار میزد تو سر و صورتم :))

اون روز درس گرفتم که نه زود ذوق کنم، نه زود غصه بخورم. میدونستما، ولی احتمالا چون خوب یاد نگرفته بودم این درسو، خدا یه کارگاه دیگه هم برام برگزار کرد که قشنگ خوب برام دوره بشه. آزمون اجرا هم که از همون اول صحیح نکردم چون تستایی که زدم رو یادم نمیومد. در نتیجه هنوز هیچی معلوم نیست ولی خب احتمال قبولی دارم دیگه، و اینم خیلی خوبه :)

-

مامان داره جدی‌تر دنبال دختر میگرده. دوست ندارم خیلی هول و ازدواجی بنظر بیام. از طرفی خب، بدم نمیاد یه کسی باشه خلاصه که بخوام بخاطر اون زندگی کنم... حالا در این لحظه آخرین گزینه یکی از آشناهای خانوادگی مامان ایناست. ولی خب من نمیشناسم اصلا و نمیدونم چجوری باید پیش بره داستان. خب مامانم هم تجربه نداره و من اولی‌ام! وضع عجیبیه دیگه. الان مثلا من اگه ببینم طرفو، خب اون خوشش نیاد که هیچی، غصه نداره... ولی من اگه خوشم نیاد و به دلم نشینه چیکار باید بکنم؟ زشته دیگه مثلا مامانش و مامانبزرگش فک میکنن عیب رو دخترشون گذاشتم مثلا... عکس هم هنوز پیدا نکرده به من نشون بده. اینجوری خب آدم راضی‌تره که بگن نه ما قصد ازدواج نداریم یا مثلا شما در حد ما نیستین یا هر چی! اینجوری راحت ترم تا اینکه خودم نپسندم و همیشه این حس همراهم باشه که الان مامانه میپرسه که اصن کی هستی خودت که خوشت نیومده از دختر ما بدبخت بیچاره؟! :))

همین دیگه... برم این کمر لامصبو بذارم زمین که له شدم -_-

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 77 تاريخ : شنبه 3 تير 1402 ساعت: 19:18