کارگاه، چهارده

ساخت وبلاگ

امروز صبح یه دقیقه زود رسیدم دور میدون. همیشه 6:20 میرسم و معمولا علی 6:25 زودتر نمیاد، مگر در مواقع خاص! مثلا امروز 19 دقیقه رسیده بودم، گفتم بذار رمز کارتمو عوض کنم. آخر رمزم 59 داره. بعد خب «نه» گفتنش خیلی شبیه «دو» میشه. هی هر جا یرم میگن پنجاهو؟؟ هیچی دیگه، خلاصه خسته شدم از این مکالمه تکراری، رفتم عوضش کردم .امیدوارم یادم نره فقط. الان کارتام رمزاش سه تا عدد مختلفه که اصلا یادم نیست کدوم به کدومه! خلاصه گفتم هنوز چند دقیقه وقت دارم، همین رمزو که زدم تا رفت منوی دستگاه بالا بیاد دیدم آقا اومد! تقریبا میشه گفت از خونه متوجه میشه من الان سر ایستگاه ایستادم یا نه. اگه نایستاده باشم، تحت هر شرایطی سر وقت میاد که منو ضایع کنه! اگه باشم قشنگ سیگارشو میکشه و شیشه ها رو دستمال میکنه و اینا، میبینی 6:30 میاد اصلا. خلاصه کارتو در آوردم و داشتم میرفتم سمت ماشین. یه ماشین دیگه هم یخورده جلوترش، از قبل ایستاده بود. دیده بودمش از جلوی دستگاه. یه خانومی بود، تنها. رفتم سمت ماشین یهو پیاده شد، درو بست، یه قدم اومد جلو گفت ببخشید ساعت دارید؟ خب منم دقیق میدونستم ساعت چنده دیگه، گفتم بله، شیش و بیست دقیقه! تکرار کرد با حالت سوالی. تکرار کردم با حالت تاکیدی. تشکر کرد و دوباره سوار ماشین شد. منم نشستم و ما دیگه راه افتادیم. ولی حواسم موند پیش خانومه! یعنی منو وقتی تو خیابون بودم، از دور میدون دیده بود. بعد ایستاد تا من کارم تموم بشه که ازم ساعت بپرسه؟ تا اینجاش هم عجیبه ولی میگیم حالا کسی تو خیابون نبود و اینم ساعت نداشت دیگه. ولی چرا پیاده شد و اینهمه محترم بود؟ اینش عجیبه. بعضیا چجوری میتونن اینقدر محترم و مودب باشن! خب من خودمو مثلا آدم مودبی میدونم ولی احتمالا پیاده نمیشدم و پنجره رو میکشیدم پایین مثلا همینجوری از طرف میپرسیدم. یا نهایتا درو باز میکردم، یه پا بیرون یه پا داخل، میپرسیم و میشستم دوباره. اینهمه مبادی آداب بودن و صاف و اتوکشیده بودن؛ واقعا خیره کننده و قشنگ بود. نمیدونین شما، خیلی قشنگ بود. بعد خب طرف هم از اینایی نبود که ببینی خیلی ادا اصول درمیارن و رو مخن. این یجور درست حسابی‌ و قشنگی مودب بود. نمیدونم خلاصه به ذهنم اومد شاید خانوما بطور کلی از آقایون مودب‌ترن! البته این فکر اشتباهه، بدون شک. نمیشه اینطوری جنسیتی طبقه بندی کرد. ولی یجور دیگه میشه دید...

مثلا من خودم تو جمع‌هایی که با همه صمیمی‌ام و آشناییم و راحتیم، اینقدری که تو جمع‌های جدید و عمومی مودبم، مودب نیستم. ممکنه هر حرفی هم بزنم اصلا. احتمالا مثلا اسمش خجالت میکشم و روم نشد و اینا باشه. این روم نشد هم، یه درصد غیر قابل چشم‌پوشیش از ضعف میاد. بله از ضعف. اینکه آدم بدونه از کسی ضعیفتره، باعث میشه خیلی دقیقتر رفتار کنه تا بیش از این، خودش رو جلوی اون آدم تحقیر نکنه. مثلا احترام به آدمای پولدارتر اگه بدلیل ضعف نیست پس چیه؟ کیه مگه اون؟ یا مثلا بزرگترا... ما اگر ضعف دانش و تجربه نداشته باشیم و اینطور فکر نکنیم که اون از ما بالاتره بازم اینقدر احترام میذاریم؟ نه؛ کمتر میشه دیگه! یا مثلا احترام به مدیر و معاون و معلم که ضعف قدرت و علمه. یا مثلا کسی که بره خواستگاری... چقدر مودبن همه. احترام به هر شکلی یجوری به ضعف مرتبطه و اینم اصلا چیز بدی نیست. چیز حقیر و کمی نیست. میخوام بگم یعنی اون چیزی که از احترام تو دین اومده و اینا، با همین ترجمه از احترام هم چیز پست و کوچیکی نیست. خود محترم بودم صفت خیلی پسندیده‌ایه و شکی هم توش نیست، ولی دارم میگم میتونه یه دلیلش همین ضعف باشه.

حالا اینکه این خانوم اینطور رفتار کرد رو اگه بخوام اینجوری ببینم چی میشه... احساس میکرد ضعفی داره شاید و خواست محترم باشه. خب یکی نیاز بود. نیاز داشت بدونه ساعت چنده و من میدونستم. این یک ضعف. دوم، من با این هیکل و این یخورده ریش و سبیل خیلی سن و سالم مشخص نیست و در نتیجه بابت سن و تجربه و اینا هم میونست احترامی قائل باشه. دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه بغیر از یه مورد مهم دیگه. من مرد بودم، اون زن. این تفاوت به تنهایی باعث بوجود اومدن صدها تفاوت دیگه و ایجاد ضعف‌های متفاوتی میشه، مخصوصا توی جامعه ما! بله به خودی خود خانم و آقا بودن صرفا یه تفاوت جنسیه. ولی مثلا توی جامعه ما اینطوریه که مرد کار میکنه و خانوم توی خونه است. در نتیجه مرد برتری و زن ضعف مالی داره. مثلا مرد خیلی جایگاه‌هایی که بخواد رو میتونه داشته باشه، ولی ممکنه زنها بخوان و نتونن، پس ضعف و قوتی در خصوص توانایی بوجود میاد؛ همین توانایی بلحاظ جسمی هم هست که تا حدودیش ارتباطی به جامعه نداره اما حدیش هم مرتبطه. یا مثلا به لحاظ قانونی کاملا نابرابری بین زن و مرد وجود داره توی این جامعه، و در نتیجه این ضعف در مقابل حقوق قانونی هم وجود داره؛ که البته ناراحت کننده و نادرسته در خیلی از موارد. احتمالا گوشه گوشه‌ی جامعه که دست بذاریم این ضعف و قوت وجود داره و معمولا هم کفه ترازو در سمت آقایون پایینتره. البته که جامعه ما چندین ساله در یه حالت گذاری قرار داره و وضعیت داره به سمت بهتر شدن پیش میره. نه اینکه برابر شدن صددرصدی درست باشه ولی نابرابری‌های غیر منصفانه‌ای که از ترکیب قوانین دینی و فرهنگ دست‌خورده و تخریب شده موروثی بودجود اومده بودن، قطعا دیر یا زود باید از بین میرفتن. با این وجود، هنوز نوعی ضعف عمومی در خانومها وجود داره و در نتیجه میشه گفت اون فکری که اول صبح داشتم در خصوص اینکه خانوما محترم‌ترن، و با غد بازی میخواستم بگم غلطه، اتفاقا درست بود! خانومها بدلیل ضعیف نگه داشته شدن توی جامعه مودب‌ترن و آقایون بدلیل غرور ناشی از قدرت بیشتر داشتن، به نسبت دریده‌تر و بی‌پرواتر (در مودبانه‌ترین حالت ممکنش بی پروا:)).

حالا اینکه چرا من این قضیه رو اینجوری میبینم احتمالا به این دلیله که توی ذهن من هنوز جامعه دچار بی‌عدالتی جنسی موضعی هست. یعنی اون رفتار برام عجیب بود که باعث شد دو ساعت بهش فکر بکنم و بیام اینا رو بنویسم. عجیب بود چون وضعیت درست جامعه از نظر من احتمالا، همچین نتیجه‌ای نداره. یا لااقل اینقدر این نتیجه (رفتار) توش رایجه که اینطور به چشم نمیاد. یه چیز دیگه هم هست که باعث تعجب خودم میشه و اونم اینه که چرا این چرت و پرتا رو مینویسم؟ البته خب، خودم حتما خوشم میاد از اینطوری بودن ولی اینهمه زوم کردن روی جزییات؛ چرا و چگونه؟ نمیدونم. تازه قسمت تاریک داستان اینجاست که اگر فرضا این حرف‌هام اشتباه هم باشه (که بنا بر اصول احتمالات پنجاه درصد ممکنه اشتباه باشه)، دیگه خیلی جنون آمیز میشه همه چیز! یه آدم خل و چل و پرت و پرت‌گو میشم که میشینه یسری خزعبلاتی مینویسه که کم از سیرک نداره! (اون بار یه شعرمو رضا به استادش نشون داده بود، توی یه مصراعش نوشته بود رگه‌های از خود کوچک بینی و تحقیر خود داره. البته بنظرم نداشت ولی الان اینا رو نوشم یاد اون افتادم :))

-

هوا اینقدر سرده و باد اونقدر شدیده که توی اتاق نشستم ولی از لای در و پنجره باد میزنه به صورتم و کاغذا و نقشه‌هایی که روی دیوار اتاق چسپوندیم رو تکون میده. هر چند دقیقه میرم بالاسر بخاری برقی می‌ایستم و پاهامو میگیرم بالاش تا یخورده گرم بشم!

-

دیروز ساعت یک از خواب بیدار شدم تقریبا. اولین سیزد بدر عمرم بود که خونه بودیم و مامان هم اعصابش راحت بود! (همیشه واسه جایی رفتن و وسیله جمع کردن و اینا استرس میگیره و یه وضعی اصلا! من مدتهاست رسالتم کلا اینکه که هنر شریف اهمیت ندادن رو بهش بیاموزم. هی میگم ول کن... ول کن... و واقعا خیلی بشتر رها میکنه جدیدا. بگذریم...) البته نزدیکای ساعت دو و سه بود که دایی زنگ زد چرا نیومدین. و مشخص شد که رفته بودن بیرون و به دلیل ناهماهنگی کسی به ما چیزی نگفته بود. البته امسال کلا خراب شده بود سیزده بدر، از پنج خانواده، فقط دوتا رفته بودن. ولی خب... البته ما که خوشحال شدیم:) پاشدم تخم خیار و چنبل شستم و نم کردم که بکاریم. سری قبلی که کاشته بودیم ما کرونا گرفتیم و فقط بقیه تعریف میکردن که چقدر خوشمزه و خوش عطر بود. ما چیزی حس نمیکردیم! یکی دوتا چنبل و یه خیار نگه داشتیم که بزرگ بشه و تخماشو بتونیم بکاریم بعدا. بعد دو سال قراره بکاریمشون. خلاصه به مامان گفتم بیا ببین این سبزیا اگه بدرد میخوره بچینیم، بعد جوبو بریزم بیرون دیگه. کلا یه مدل سبزی صحرایی داشتیم که اونم مامان گفت همش حشره داره، بریز بیرون. در نتیجه هیچی عایدمون نشد از این بخش داستان. سبزی صحرایی رو به هر نوع سبزی دیگه ترجیح میدم. سبزی پلوش حرف نداره :( هیییع

خلاصه اینا رو تموم کردیم. بعد رفتم لپتاپو آوردم وصل کردم به تلوزیون که بشینم با علیرضا فوتبال بازی کنم بعد مدتها. قشنگ دهنشو (احمد اومد. چقد خسته بود...) سرویس کردم. شیش بار بازی کردیم، دو بار به زور مساوی کرد، چهار بارم بهش باختم. بیچارش کردم ینی...:)) اول بابام اومد گفت ای بابا شما چقدر بچه‌این. بعد یه ده دیقه دیگه اومد، ایستاده بود بازیمونو نگاه میکرد. اَی حال کرده بود. متاسفانه دل نمیدن و گرنه اینهمه سال اگه میخواست با علاقه بشینه بازیمونو ببینه، الان یاد گرفته بود میتونستیم کاپ بزنیم. این وسطا مامان میخواست نون خ ببینه، گرفتیم شبکه یک. اینا که نشستن سریال ببینن من رفتم اون سیب زمینی‌هایی که گذاشته بودیم آب‌پز بشن رو پوست کندم و رنده کردم برای کوکو افطار. ما کوکوهامون اینقدر پف میکنه که یجورایی گرد میشه اصلا. نمیدونم بعضیا چرا اصلا کوکوهاشون خوب نمیشه! خیلی عجیبه برام! خلاصه همین دیگه. این از این.

پریشب هم داشتم تو اینستا میچرخیدم چشم خورد به آموزش اکسل پیشرفته. این استاده رو من مقدماتیش هم خریده بودم ازش و خیلی خوب بود. خیلی دوست داشتم پیشرفتشم بگیرم ببینم و دیگه اکسلو تموم کنم. تا دیدم دوره‌شو گذاشته سریع رفتم بخرم. همین یکی دو روز گذاشته بود ینی... آقا دیدم عه چقدر گرونم هست. خلاصه بخاطر مشتری بودن و اینا هفتصد پول دوره دادم. ولی دیگه اینا رو ببینم و مجهز بشم دیگه میشم استاد اکسلااا. اما اولین بار بود به کسی نگفتم! چون میدونستم کتک مفصل میخوردم دیگه! و خیلی عجیب بود. نمیدونستم میشه چیزی خرید و به همه اعضای خونه اطلاع نداد! خب چه کاریه من که در هر صورت میخواستم بخرم. میگفتم اینا میگفتن نخر، و داغش میموند به دلم. الان راضیم. ولی دارم پنهان کاریو یاد میگیرم و این خیلی خوب نیست. یکم خوبه، خیلی نه:)

-

همون پریشب یه اتفاق عجیب افتاد. چند وقته از دست میثاق و توقعات بیخودیش، گوشیمو کلا میذارم رو حالت پرواز که نتونه بهم زنگ بزنه و الکی بگه بیا بیرون و اینا. (بله میدونم میتونم بلاکش هم بکنم ولی نمیخوام با یه گوشی دیگه زنگ بزنه و مچمو بگیره. حقیقتا حال کس دیگه هم ندارم به اون شکل!) خلاصه اون شب آخرای افطار انگار صدای گوشیم از تو اتاق اومد. یهو یادم اومد نذاشتم رو پرواز، گفتم هیچی باز این زنگ زد! البته که دیگه سمت گوشی نرفتم. سفره اینا رو که جمع کردیم رفتم ببینم چه خبر، دیدم به! حمید بوده. خلاصه هماهنگ کردیم رفتیم بیرون. تقریبا ساعت هشت و نیم بودیم تا یک و نیم. رفیقیم دیگه. همیجوری چرخ زدیم و رفاقت کردیم. اون گفت، من گفتم. پیر شدیم، حال غصه خوردن نداشت، منم نخوردم. ولی خیلی صحبت کردیم. برای اولین بار عاشق شده بود. تعریف میکرد. خیلی خوش گذشت. نمیشه نوشت چیا گفتیم دیگه، سهل و ممتنع بود. رفاقت همینه دیگه. همون که کلی حرف زدیم ولی نفهمیدیم چجوری گذشت. فقط میتونم بنویسم که رفاقت کردیم... تو ذهنم انداخت که برم دنبال موسیقی. به همشیره گفتم این سری که رفت کلاس ببینه شرایطش چیه و چجوریه. من خب از عنفوان کودکی عاشق کمانچه بودم. احتمالا سر پیری دیگه برم دنبالش. ببینم چی میشه دیگه، فعلا با یه حالت شک و تردیدی تحقیقات رو شروع کردم.

-

همین دیگه، طولانی شد. تا فرهاد اینا نیومدن پستش کنم بره. امروز یه تیکه کاموا آوردم، پیچوندم دور این مداد نوکی که برا فرهاد خریدم. چه پاپیون خوشگلی هم شد:)

-

جناب سعدی در همین خصوص میفرماید:

یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب ،جهنمست

هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل ،آن دمست

نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست

آنست آدمی که در او حسن سیرتی
یا لطف صورتیست، دگر حشو عالمست

هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام
جز بر دو روی یار موافق که در همست

آنان که در بهار به صحرا نمی‌روند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست

وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکمست

آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرمست

گر خون تازه می‌رود از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهمست

دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست

اگر فرض درستی بگیریم، بر اینکه میشه با شعر سعدی هم فال گرفت میشه گفت وقتی میگه  آنان که در بهار به صحرا نمیروند، بوی خوش ربیع بر ایشان محرم است منظورش سیزده بدریه که نرفتیم. داره نکوهش میکنه و مسخره میکنه که اسکل پاشو برو. چشم، چشم... بذا هوا بهتر بشه، محرم هم تموم بشه. بر میدارم خونه رو میریم جنگل اصلا! خوبه سعدی جون؟ آخرشم میگه البته اینا همه رو ولش کن، رفیق بر همه چیزی مقدم است، که درست میگه، تایید میکنم:)

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 60 تاريخ : شنبه 19 فروردين 1402 ساعت: 17:55