کارگاه، که چی؟

ساخت وبلاگ

بالاخره فرهاد اینا رفتن. از صبح منتظر بودم برن که یه پست بذارم. سرریز شده بودم از چرت و پرتای ذهنیم:)

-

دیروز کارگردان اون سریال مجید اینا، اون خودکشی کرد. اول خوندم مرد. بعد دیدم که یجا نوشته مجله فیلم امروز نوشته خودکشی. تعجب کردم. بعد دیدم انگار قضیه جدیه واقعا و یه 8 صفحه هم نوشته طرف که مثلا ما رفتیم و اینا. حالا من که کلا اصلا نمیشناختم این آقا رو حتی. و حتی کاری با مقایسش با برنامه دیروز شبکه چهار (زندگی پس از زندگی؟) هم ندارم که یه تیکش درباره خودکشی اینا بود (البته یجاش واقعا جالب بود، مینویسم بند بعدی دربارش:)) کار دارم متاسفانه:))). ولی یسری چیزا هست توش دیگه!

اولا که من اگه بودم یجوری مینوشتم که همه آدما بتونن بخونن و به دلایلی که میتونه یه آدم با این سن و سال و پختگی رو به جایگاه تسلیم شدن برسونه، پی ببرن. و خب واقعا دوست دارم بخونمش و امیدوارم اونقدری شخصی نباشه که نشه خوندش. ولی حدس میشه زد؟ نمیدونم. یجورایی تو همه بخش‌ها و شئونات زندگی تو این سرزمین، رگه‌هایی از ناامیدی و بی‌آیندگی وجود داره و واقعا مشخص نمیشه کدوم لحظه و کجاست که آدم یهو فرومیریزه!

میخواستم درباره علافی و هرزگی (به معنای هرز و بیهوده بودن، نه اون معنای جنسیش) بنویسم ولی درباره اون یکی موضوع مینویسم.

یه کانالی دارم توی تلگرام، متنای خوبی میذاره طرف و خیلی اوقات منو به فکر میبره. دیروز بعد از این اتفاق نوشت، آنقدر فرصت نیست که بگویی خداحافظ. انگار این مرگ، از همونا بود که آدم رو غافلگیر میکنهو ولی خب نبود دیگه، اگر میخواست خداحافظی بکنه، احتمالا کرده بود و یا تو اون نامه‌عه کرده! یا مثلا یه وقتایی تحلیل‌ها و نظرایی میشنویم که همون لحظه‌ای که داره از دهن طرف صادر میشه صاف میخوره وسط پیشونیمون. این چی داره میگه؟! خله؟ چرت و پرتا چیه؟ یعنی اگر ذره‌ای مثلا توی یک زمینه اطلاعات داشته باشیم، میفهمیم طرف داره کلا خرعبلات بلغور میکنه و انگار به شعورمون توهین میشه با گوش دادن به ادامه حرف‌های این آدم. (هی دارم حرفایی که میخوام بزنم رو پالایش میکنم به طرزی که انگار تابحال اینقدر مشغول نبودم. جوریه که جمله‌هام و حرفایی که دارم تایپ میکنم رو نمیفهمم و دارم الکی مینویسم. این پست رو قبل از انتشار حتما ویرایش خواهم کرد!) میخوام بگم یجوریه حرف زدنامون.

یه مَثَلی خیلی تو ذهنم موندگاره. مثال بالا رفتن میمون و بوزینه‌ها از منبر پیامبر ص. (هوا صافه ولی داره نم نم بارون میزنه. بهشت شده، بهشت... عه! چه بادی شد! عجب...) رسیدن یه موجود به جایگاهی که اصلا و ابدا هیچ سنخیتی با هم ندارن. حرفم ابدا قشنگ نیست، توهین آمیزه و بخاطر اینکه همچین باوری دارم، خوشحال نیستم. اما اعتقادیه که هنوز دلیلی برای رها کردنش پیدا نکردم.

میخوام بگم خیلی از ماها برای حرف زدن درست نشدیم. حرفم دقیقا و مشخصا درباره مطالعه و سواده. صرف سواد، باعث نمیشه ما با هرنوع دانش و اطلاعات و نوشتار و گفتاری که مواجهیم، سنخیت پیدا کنیم. چه بسا اگر سگ میتونه 400 کلمه رو با معناش بفهمه، یه میمون در چند نسل آینده‌ی این میمونهای آزمایشگاهی بتونه چندین کلمه رو بخونه و معناش رو بفهمه. بعضی آدمها انگار اینجورین! بلدن قشنگ حرف بزنن. هر کتابی که میخوان رو بخونن. ولی فهم ندارن. فهم به معنای بکارگیری از اونچه که خوندن، در جای خودش. خیلی لجم میگیره وقتی میبینم یکی داره حرف مفت میزنه، ولی از حرف درست من قشنگ‌تر! لجم میگیره وقتی میبینم یکی اونقدر خره که انگار همه اونچه که خونده و اونچه که خورده رو حیف کرده و چپه برداشت کرده و داره مثل وحی به آدمای دیگه قالب میکنه. واقعا از شدت ناراحتی اشک تو چشمام جمع میشه و انگار همه موهای سر و صورتم میخوان یکی یکی از ریشه در بیان و پرت شن به اطراف. قشنگ انفجار واقعی. هممون اینو دیدیم دیگه! ولی یه قسمت از فرهنگ ماست انگار. شاید یه بخشی از انسانیت ما باشه... «شایدم اون درست میگه! اصلا تو چیکار داری؟ به عقاید مختلف احترام بذار! تو جمع ضایعش نکن! شاید تو اندازه اون نمیدونی! اصلا تو هیچی نمیدونی، بشین یاد بگیر...» و خلاصه همه این چیزا باعث میشه این روند معیوب ادامه داشته باشه. خب واقعا هیچ طغیانی باعث جلوگیری از ادامه این روند معیوب نخواهد شد. هر کاری هم بکنی بازم میبینی از یه گوشه‌ای یه الاغی سر بلند میکنه و عرعر آغاز. ولی حداقلش اینه میشه کاری کرد که این داستان، لااقل از یجایی به بعد، این‌همه از مشروعیت اجتماعی برخوردار نباشه! هر کسی هر حرفی خواست بزنه. هر چیزی خواست بگه... خب میدونین اینقدر وزیر و وکیل داریم همین الان که باید از اون جایی هستن پایین کشید و بخاطر فقط یک جمله، فقط یک جمله از هزاران جمله‌ای که در طول روز میخورن، تا قیامت بارخواستشو کرد. دهنشونو جر داد... آره؛ خلاصه این از اعتقادات مخفی منه که هیچ جا نمیگمش چون خیلی وقیحانه است. انگار مثلا خودم علامه دهرم. ولی خب، واقعا همیشه به این فکر میکنم که منم احتمالا همینجوری باشم واقعا. تنها کاری هم که ازم بر میاد اینه که بیشتر بخونم، بیشتر گوش بدم و مطلقا هیچ وقت فکر نکنم حتی تو یه زمینه هرچند ناچیز و محدود، حرفم کاملا درسته و به حقیقت رسیدم. اینکه به اونچه که میگی و مینویسی باور داشته باشی، و در عین حال هر لحظه آماده باشی که در کنار یه منتقد خودتو به چالش بکشی و تصحیح کنی، خیلی حس جالبی داره!

گفتم حقیقت... حالا بنظرم، حقیقت یه معنای صددرصد دست نیافتنیه، اونهم از این جهت که خیلی گسترده است. میگن هر موضوعی هزاران جنبه داره قابل بررسی هستن. بله خب، ولی کی میتونه همه جوانب یه موضوع رو بسنجه؟ و در عین حال همیشه همشون رو به همون اندازه که اهمیت دارن، ارزش بده؟ (تو دبیرستان به مسخره میگفتیم استفهام استنکاری! همون) در نتیجه بنظرم ما هرقدرم زور بزنیم، صرفا میتونیم به یه جایی نزدیکای اصل و حقیقت موضوع دست پیدا کنیم. و خیلی زشته که فکر کنیم حرفمون و اعتقادمون درست مطلقه و بقیه اشتباه میکنن. بقیه فقط چندتا جنبه متفاوت از تو رو بررسی کردن، و به نتیجه متفاوت‌تری از تو رسیدن. حتی شاید نتیجه متضادی با تو! اگه بتونی این دوتا رو با هم جمع کنی، حتما به حقیقت نزدیکترم هست! بنظرم شدنی هم هست... حالا...

-

در تکمیل و تلطیف بند بالا بگم که بنظرم بزرگترین و ارزشمندترین اتفاق زندگی هر آدمی، لحظه باسواد شدنه! سوال واقعا مهمیه، بنظرت مهمترین لحظه زندگی آدم، مهمترین دستاورد زندگی آدم چیه؟ جواب بده...

مثلا شاید برای یه حیوون درنده دندون در آوردن باشه! برای ما هم مهمه. در این حد که بمناسبت درندون در آوردن بچه خانواده، یکی از کاملترین و الهی‌ترین:) غذاهای موجود رو درست میکنیم و میخوریم و اون لحظه رو جشن میگیریم. یا مثلا توی خودمون نریدن یه اتفاق خارق‌العاده به لحاظ اجتماعیه! خودم تاحالا بهش فکر نکرده بودم، چقدر طنزه ولی! اگه میخواست ما هم مثل حیوانات همیجوری هر جا طلبید، رفع حاجت کنیم چی میشد؟! احتمالا سالن‌های کنفرانس مثلا همه یه بار مصرف بود. یا مثلا وسط یه مصاحبه مهم کاری همونطور که داشتیم به سوالای مصاحبه کننده گوش میدادیم پا میشدیم، همون بغل صندلی رفع جاجت میکردیم و در همون حین که داریم به روده فشار میاریم، برای طرف نحوه حل فلان مسئله رو توضیح میدیم یا حقوق درخواستیمونو میگیم. بعدشم پا میشیم و خوشحااال از اینکه چه مصاحبه خوبی بود؛ حس میکنم این بار دیگه حتما قبول شم! خلاصه درسته که این لحظه مهمه، خیلی هم مهم ولی هیچ اهمیت نداره. حتی به این اندازه که آقای خونه پاشه شب خانوم رو ببره یه شام خوب دعوتش کنه و به هم تبریک بگن از این بابت که دیگه قرار نیست روزی چند بار عن دست بگیرن و بندازن تو سطل!

ولی سواد داشتن یعنی کلید ورود به یه دنیای بی‌نهایت. اون لحظه اولین لحظه‌ایه که اگه خوب ببینیم، سفر در زمان رو تجربه میکنیم! از لحظه‌ای که با سواد شدنمون رو با یه جشن مسخره و روباتی جشن میگیریم، میتونیم قدیمی‌ترین نوشته بشریت رو بخونیم و بنویسیم برای آخرین انسان روی کره زمین. کاری با فهمیدن اون متن قدیمی یا رسیدن نوشته‌مون به دست آخرین بازمانده نداره، هر دوش، شدنیه ولی!

برای من اون قضیه در حدی مهم نبوده که حتی امروز بخوام ازش خاطره‌ای داشته باشم. الان سرچ کردم. اسمش جشن الفبا بود! برای ما احتمالا یفک و چس‌فیل (ده‌ها ساله به غلط میگیم چس‌فیل! حالا اینکه اخیرا کشف کردیم چستر فیل فلان شرکت بوده و اصلا این چه حرف زشتیه و اینا باعث نمیشه این اسم عوض بشه که! بنظرم اسمش همینه واقعا! بجای اینکه با تریپ روشن‌فکری و باهوشی بخوایم جلوی آب ریخته شده رو زمین رو بگیریم که تو فرش نره، بهتره حواسمون باشه از این به بعد با کلمات چه میکنیم! این خوردنی تا ابد برای من چس فیله! چس فیل، چس فیل، چس فیل...) خوردن تو اون روز خیلی شیرین‌تر و به یاد ماندنی‌تر بوده تا درک واقعی اون لحظه. و ای کاش کسی یخورده بیشتر برامون اون لحظه رو روشن میکرد.

دوست دارم اگر روزی مسئولیت بچه‌ای در این روز به دوشم بود، اون طور که باید براش جشن بگیرم. اونطور که این لحظه واقعا مهمه این لحظه رو براش بزرگ کنم. شاید بعد از یه شکم‌وری اساسی (رسیدن به شکم و اهمیت زیادی به خورد و خوراک دادن را در دیار ما :/شِکَم وَری: میگویند)، بردمش به بزرگترین کتابخونه اون جایی که هستیم. اول سالن مطالعه رو خوب نشونش دادم به بهش گفتم خوب آدمایی که دنبال فهمیدن کتابن رو ببینه. بفهمه سالن مطالعه چیه تا رسم و رسومات حول مطالعه رو ببینه و یاد بگیره. و بعد بردمش به کتابفروشی و بدون سقف، هر قدر خواست براش خریدم که بخونه به انتخاب خودش. هر کتابی بدون محدودیت سن و سال... هر چند ساعتی که بخواد صرف کنه تا رنگ جلد کتابا رو ببینه... این لحظه برای اون آدم فقط یه بار رتفاق میوفته. اگر کسی به من میگفت خواندن، نوشتن و فهمیدن بزرگترین اتفاق زندگیته، حتماً الان آدم بهترین بودم!

-

آره دیشب تو این برنامه زندگی پس از زندگی (درباره اسمش مطمئن نیستم) طرف داشت میگفت من یه بار قصد خودکشی داشتم. بعد منو بردن بالاسر 5 تا قبرِ بزرگِ پرِ مذاب. گفتن این دو تا برا فلان و فلانه (واقعا یادم نمیاد! ولی درباره خود طرف و گناهاش بود). بعد میگفت من پرسیدم خب این سه تا چی! گفتن این سه تا عذابیه که از طریق خانوادت به سرت میاد. بعد از تو اگر دخترت اشکی میریختِ، خانومت سختی‌ای میکشید، توهینی میشنیدن یا به هر طریقی بخاطر نبود تو اذیت میشدن تو اینطور عذاب میکشیدی! خب هممون تا حدودی این چیزا رو میدونیم. ولی واقعا عجیبه... واقعا چه خبره اون طرف... اینجوری میگن مو رو از ماست میکشنا! خیلی خوشم اومد از دقتِ کارای اون طرفیا. عشق کردم اصلا. چقدر حواسشون هست...

بعد یجای دیگه میگفت من میگفتم کلی کار خوب کردم و اینا. بهش گفتن بخاطر خدا کار کردی؟ یا خودت؟ هی عذاب نشونش میدادن که این واسه فلان کارت. این واسه بهمان کارت. حالا تک و توکی هم ثواب(چون خوب ندیدم عدد دقیق ندارم، ولی خب). بهش گفته بودن فلان کار خیرت هم مثلا برای خودت بود خب. چه ثوابی! و من خیلی رفتم تو فکر حقیقتا! یه وقتایی دلم الکی قرصه انگار! من که کار بدی نکردم. من که حق کسیو نخوردم، بد کسیو نخواستم. یه غیبته مثلا و یسر چیزای جزیی دیگه. بجاش اینهمه نماز و روزه و فلان. دیشب دیدم ای دل غافل، مرد حسابی همون نماز و روزه هم که تو بر حسب عادت بجا میاری. دروغ نمیگی که بهت نگن دروغگو. دزدی نمیکنی که بهت نگن دزد. آدم بدی نیستی، چون بلد نیستی باشی. پیش خودم میگفتم قبلا که آره خدا خودش میدونه من دست به نامحرم نزدم. بعد دیشب یهو دیدم ای دل غافل، مرد حسابی کو نامحرم که دست بزنی بهش؟! تو کجا بودی که میتونستی گناه کنی و نکردی! نکنه واسه اینکه نمیتونستی گناه کنی هم ثواب میخوای!؟ هیچی دیگه، دیشب همینطور که داشت این برنامه رو نشون میداد و داشتم آموزش اکسل میدیدم و بعدش داشتم گولاچ سرخ میکردم به این فکر میکردم که ای داد و بیداد. چقدر دستم خالیه. بعد که اینو فهمیدم تازه به چشم اومد که همون که میگی یه غیبته و یسری چیزای جزیی دیگه، از بس که سمت ثوابت سبکه کلا تو رو چپه میکنه اون دنیا.

خلاصه که اصلا انگار یهو به خودم اومدم و دیدم هیچی نیستم. حقیقتا یجور شک‌زده‌ام هنوز از این جهت که میبینم واقعا هیچ ربطی به آدم بودن ندارم و همینجوری الکی الکی هستم و دلمم خوشه. یه حدیث جالب داریم که امام علی میگه... (برم سرچ کنم که یه وقت حرف الکی نزنم...) بله. بزرگترین گناه نزد خدا گناهی است که صاحبش آن را سبک بشمارد! (من البته تو ذهنم اینطوری بود که یه جفت دیگه در ادامش داشت درباره اینکه کار خیر کوچیک خودشو خیلی بزرگ ببینه آدم، که خب اگر همچین حدیثی هم داریم، الان پیداش نکردم!) خلاصه دیشب یخورده حس کردم این خود منم! قبلا مثلا این تو ذهنم بود که کسی که برای امام حسین اشک ریخته رو آتیش نمیسوزونیم و چمیدونم ما اهل بیت حواسمون به شیعیان هست و شفاعت و اینا... دلم خوش بود. ولی بنظرم من اون دنیا دهنم سرویسه واقعا. قشنگ از همین ریز میزه ها اینقدر دارم که احتمالا وقتی عذابام تموم بشه و بخوام بیام بهشت، اونجا دیگه پاییز شده باشه و سرسبزی نمونده باشه دیگه! 

ولی اینو میخواستم بگم حالا... این برنامه رو من خیلی دقیق و پیگیر ندیدم. ولی اینهمه خلاصه تیکه تیکه دیدم یک نفر، حتی یک نفر نگفت به من گفتن دمت گرم تو پشت ولایت بودی و پشت جمهوری اسلامی بودی. این یه دونه تربچه تو بهشت واسه این داستانا. اصلا اینا رو تابحال نشنیدم کسی بگه که آره همچین چیزی هم بود! (البته اگه ببینم هم میگم کار خودشونه و دروغ میگه! درسته بدبینم، ولی خب لااقل بدبین بودنم رو قبول دارم دیگه:)) میخوام بگم اینا الکی خودشونو گنده کردن که آره ما فلانیم و شما فلان نباشین و اینا. به خدا دهنمونو سرویس کردن، باز ما هی سکوت کن، هیچی نگو، پرچم امام زمان... من مینویسم امضا میکنم اون روزی که امام زمان بیاد بیشترین کشته رو تو همین اسماً شیعه‌ها میبینیم. والا اون مسیحی اون ور دنیا چیکار داره. میبینه حقه و عدالته میگه چشم، ما اومدیم. ماها اینجا یه اسلام دیگه داریم انگار! نههه، امام زمان حالا یه چیزی گفتن. قانون قانونه! ببینیم مجلس چی میگه حالا، اگه تصویب شد چشم، ما که نمیتونیم از قانون جمهوری اسلامی فراتر بریم. مراجع گفتن قانون خود احکامه اصلا. ای خدا... یاد حسین جنتی افتادم باز... ز دست منتظرانت خلاص کن ما را...:)

-

-اون کانال تلگرام بود. همین الان میرم ازش لفت میدم. پسره روشنفکرنمای لوس! هر چقدر هم که دوستام ازش استوری بذارن و از اون نوشته توی استوری خوشم بیاد، دیگه دنبالش نمیکنم. مقواست... مقوا...

- حوصله درس خوندن هم ندارم. شاید امروز اولین فیلم سال جدیدم هم دیدم!

-پسر صابخونه فرهاد اینا اومده خونشون دزدی (احتمالاً)! میخوان بلند شن. شیش ماه هم نشد اینجا نشستن. دنبال خونه میگرده. اینقدر هم هزینه‌ها زیاده و اینام سخت‌گیر، جایی پیدا نکردن هنوز. عجیبه برام، ولی فرهاد ناامید شده همین یکی دو روزه!

- ساعت کاریمون هنوز همون شیشه. البته صحبتش هست که 7 بشه. فعلا که خر نشدن. وگرنه من باید افطارم هم بیارم سر کار بخورم!

-اندازه نصف ماه گزارش روزانه رو میزمه! اصلا دوست ندارم معینو ببینم و حال ندارم ببرم پیشش اینا رو. کاش خودش میومد میگرفت! البته کاری هم نداریم واقعا. حالا...

-بالاخره خانومِ مهندس پویا اون ایمیلم رو دید و بابت درست کردن فایلش تشکر کرد. کی با ایمیل کار میکنه الان آخه... ای خدا... خلاصه که ادب رو بجا آورد و خوشحال شدم. ولی بنظرم هنوز جای کار داره. مثلا زنگ بزنه بگه بابت این کار انسان دوستانه‌ای که انجام دادین بیزحمت آدرس پستی بدین من یه هدیه‌ای خدمتتون بفرستم. بعد حالا خودش میدونه یا یه جعبه شیرینی باشه یا یه پی‌اس5 با دوتا دسته. برام فرقی نداره. اینکارو بکنه خب، خیلی تشکر کاملی میشه...

-دیروز یه پروژه دانشگاهی آوردن اینجا و فرهاد قرار شد انجام بده. پسره شفت میگه پولشو تقسیم بر 3 میکنم میزنم به حساب شماها که هر سه تایی با هم خوشحال شیم! دیوانه فکر میکنم بخاطر اون اتوده حس میکنه باید یه خرجی برای من بکنه که جبران شه! کاش بیخیال شه و همون هدیه رو مث یه آدم عادی بپذیره! بنظرم اینکه هی بخوای پس بدی هدیه طرف رو و به یه نحوی جبرانش کنی، یجورایی زشته و حالت تحقیر کردن داره. تو بابا خودت چی هستی که هدیه مید... اینجوری مثلا! بذار باشه، اوکی، تو یه مناسبت دیگه اگه خواستی به طرز صحیحش جبران کن! بعد باز من میرم برا مناسبت بعدیت هدیه میگیرم و همینجوری هی دلها به هم نزدیک میشه:)

-یه شعر چند روز پیش نوشتم و برای اولین بار تا تموم شد نذاشتمش کنار! و به سرعت شروع کردم به اصلاح. الان بعد از چند روز هنوز سر یه بیتش موندم و لامصب درست نمیشه. تف ... داستان شیرین و فرهادو میدونین راستی؟ من همیشه فکر میکردم که این دوتا عاشق هم بودن و اون خسرو عوضی میاد رابطه اینا رو خراب میکنه و شیرینو میگیره. حالا تو نسخه اورجینال اینجوریه که خسرو و شیرین عاشق همن، این فرهاد اسکل میاد عاشق شیرین میشه و خسرو هم میگیره به یه شکل ناجوانمردانه‌ای این دیوانه رو کاری میکنه که بمیره. در کل اصلا شیرین خیلی اهمیت آنچنانی هم برا فرهاد قائل نبوده انگار. خلاصه من رو تصور قبلیم این بیتو نوشتم. بعد موقع تصحیح گفتم بذا ببینم اینی که گفتم با واقعیت همخوانی داره یا نه. که اصلا هیچی... حالا هرکار میکنم مث اون نسخه جعلی و اشتباهش نمیشه! عجیبه واقعا:)) خنده داره...

-همین دیگه، خسته شدیم! برم کتابای حسین جنتیمو از ملیحه بگیرم! این شعری که امروز ازش نوشتم خیلی ذهنمو درگیر کرد. همین یه بیته ینی؟ ینی هیچ کس بقیشو نداشت تو نت بذاره که من کپی کنم اینجا؟ بذا کانالشو ببینم... تو کانلشم همین به بیته فقط. البته بازم باید برم کتابامو بگیرم. امانت داری خیلی خوبی ندارن معمولاً و اینجوری محترمانه‌تره تا ینکه بزنه گم و گور بشه و مجبور شم فحش بدم:)

-بالاخره پایان

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 60 تاريخ : شنبه 19 فروردين 1402 ساعت: 17:55