کارگاه، Ah shit, here we go again

ساخت وبلاگ

این خب جمله اول gta سن آندرسه. همونجا که cj میرسه تو محل و اون دوچرخه بعنوان اولین وسیله حمل و نقل پیشنهاد میشه که سوار شی. خلاصه الان دقیقا همون حالو دارم، وقتی اومدم تو اتاق همینجوری شدم قشنگ... اوه شت. باز این سیستم، این صندلی، این پنجره...

البته دروغ نگم سیستم و میزمو دوس دارم. مث میز فرماندهی شده دیگه، از رو همین صندلی به همه چیز دسترسی دارم:) سیستمم هم خوبه و کسی باهام کاری نداره فلذا بله. دیشب ملیحه داشت میگفت فردا باید برم سر کار و بدیش اینه که باید تا آخر هفته برم! من اینجوری بودم که عخیییی، الهییی، فقط پنجشنبه و جمعه تعطیلین ینی؟ و کل یه سال آینده روبروم بود که اگه مرخصیامو حساب نکنیم، تا عید سال بعد تعطیل نیستم:) تازه داشتم راحت میشدما. مهمونیا رو تقریبا تموم کرده بودیم، ماه رمضان عزیز هم از راه رسیده بود و تا شب کلا کسی باهام کاری نداشت. خیلی حیف شد-_-

پریروز رفتم مینی نینجا رو ریختم رو سیستم و اوقات فراغتمو به یاد قدیم بازی کردم. واقعا بازی باحالیه. یادش بخیر. گرافیکش خب خیلی معمولیه ولی اون زمان که ریخته بودم، یجوری بود اصلا خدا! پیروز اون قضیه اهداف کوتاه مدت روزانه و اینا، هم درسمو درست میخوندم و هم به این شفت بازیام میرسیدم. خلاصه تازه داشتم میفهمیدم ثبات یعنی چی که باز شروع شد...

-

از ساعت هفت تا همین الان هنوز اتاق گرم نشده. من نمیدونم چه بهاریه... ساعت کاریمونم باید بشه هفت قاعدتا ولی به لطف جابجا نشدن ساعتا، نمیدونم قراره چیکار کنن. فقط خدا کنه صبح نشه ساعت 6. اینجوری باشه باید چارونیم بیدار شم که پنج و رب دور میدون باشم که شیش اینجا باشم. چه خبره چار صبح پاشم بخاطر یه ذره حقوق با منت!!

این داستان ساعت هم جالبه‌ها! طرف هر سال مث خر تو گل میمونده اول سال. الان منظورت ساعت قدیمه یا جدید؟ الان زودتر اذان میشه یا دیرتر. هوا روزدتر تاریک میشه؟ باید بکشیم جلو یا عقب؟... بعد همین آدم الان که ساعتا رو جابجا نکردن میگه خیلی بد شد، به هم ریخت همه چی!:-) بگیر بشین سر جات بذا این دهن بسته باشه! خدایی بهتر نشد؟ علاوه بر اینکه الان یخورده بدنمون بهتر میتونه خودشو با ساعت و اینا وفق بده، گذر زمان و اینا هم بهتر متوجه میشه آدم. زودتر شب میشه رو اینا رو قشنگ میفهمه آدم. بعدم که دیگه کلی شوخیای لوس و بیمزه هم به تاریخ میپیونده. تازه از همون اول هم این داستان معنایی نداشت برا ما. کل عرض جغرافیایی ایران مگه چقده اینهمه فیلم در میارین؟ بنظر من که خیلی خوب شد.

حقوقم هم باید بشینم حساب کنم ببینم میتونم چه عددی رو برای امسال کلیم کنم. تا ببینیم چی میشه:S محمد که خیلی بالا فکر میکنه. ولیی خب قطعا اینی که ما میگیریم خیلی پررو میکنه اینا رو. باید یخورده تعدیل بشه این شرایط! (این ایموجیای ساده شده رو از تو ایموجیای ویندوز میذارم از این به بعد. هم میدونم همه جا نشون میده، هم خاصه و هم جنبه آموزشی داره:))

-

امروز باید یه مبحثو بخونم کلا. کوچیکه، میشه ایشالا. گفتم تا فرهاد اینا نیومدن بیام پستو بذارم که امتیازشو از دست ندم فعلا! بعدش برم رو درس. از برکات  روزه همینه که چون ناهار نمیخورم اولا کیفم سبکه و دوما وقتی برای غذا خوردن و اینا تلف نمیکنم. خودش خیلیه...

-

یه وقتایی که پستایی میخونم یا مثلا متنایی میبینم. با خودم میگم من چرا اینجوری نمینویسم؟ نمیتونم؟ یجور نوشتنی که از سر و روش نگارش صحیح و کتابی روان مشخصه. قشنگ، ترتمیز، محترمانه، باکلاس! دوس دارما ولی حسش نیست. بعد باید یسری چیزای نگارشیو باز بخونم و دوره کنم. الان نوشتنم یجوریه که اصلا جایگاه کلماتو رعایت نمیکنم. این خیلی بده. ولی خب بجاش صمیمیت محاوره رو داره و خیلی سریعتره!

-

دیشب داشتم به این فکر میکردم که این زیر زدن نخ فرش چقد کار پوچ و بیهوده‌ایه! بچه تر که بودم خب این کارو خیلی میکردم. هر بار که میخواست مهمون بیاد. بعد قدیم یه عشقی داشت اصن. با خودم مسابقه سرعتی میدادم، روشهای زیرزدن جدید کشف میکردم، یه وضعی... بعد از یجایی به بعد که مبل و راحتی اومد خب این لبه فرشا میرفت زیر و دیده نمیشد و کم کم این رسم چرت و پرت به فراموشی سپرده مشید. تا دیشب که مامان گفت نخ فرشا رو بزن زیر. خب البته چون تقریبا گرد شدم و سخته دولاشم، حقیقتا این کار یخورده بیشتر از اونی که پوچه، پوچ بنظرم اومد. ولی (بدم میاد میان تو درو پشت سرشون نمیبدناااا)... ولی منصفانه هم بخوام بهش فکر کنم خب که چی! اولا این نخا اصن زشت نیستن که، چرا بزنیم زیر؟ همه فرشا دارن، فرش خود مهمونا هم داره، برا چی قایم کنیم؟ عیب نداره که:)

دوما اگه قراره هیچوقت معلوم نباشن، با وجود اینکه دست و پا گیرم هستن، از همون اول فرشا چرا باید همچین چیزی داشته باشن؟ اون داستگاه لامصب چرا اینا رو از بیخ نمیبره راحت شیم؟ حالا مثلا بگیم از بیخ بیخ ببره اون گرهه باز میشه و فلان، اوکی، یخوده بالاتر. دیگه نه اینکه 10 سانت نخ باشه گره بخوره به هم. خلاصه خیلی چیز عجیب و بیخودیه از ابتدای خلقتش تا انتهای عمر اون فرش. کلا اضافیه!

-

همین دیگه. شعر بهاری... برم سرچ کنم...

شوق می از بهار گل اندام تازه شد
پیوند بوسه ها به لب جام تازه شد

از چهره گشاده سیمین بران باغ
آغوش سازی طَمَع خام تازه شد

زان بوسه های تر که به شبنم زگل رسید
امید من به بوسه و پیغام تازه شد

میلی که داشتند، حریفان به نقل و می
از چشمک شکوفه بادام تازه شد

از نوبهار، سبزه مینا کشید قد
از آب تلخِ می، جگر جام تازه شد

زان خنده‌ای که غنچه به روی نسیم کرد
شاهد پرستیِ دل خود کام، تازه شد

داغی که بِه، به خون جگر کرده بود دل
از رویِ گرمِ لالهِ گلفام تازه شد

شب از شکوفه روز شد و روز شب ز ابر
هنگامهِ مکررِ ایامِ تازه شد

حاجت به رفتنِ چمن از کنج خانه نیست
زینسان که از بهار، دَر و بام تازه شد

زِاحرامیِ شکوفه و لبیکِ بلبلان
دل را به کعبه، رغبت احرام تازه شد

صائب تُرا ز سردی دوران خزان مباد
کز نوبهار طبع تو، ایام تازه شد

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 18:24