کارگاه، درحال تجربه کردن فشردگی!

ساخت وبلاگ

همین الان بصورت فورس... رییس داره به یکی میگه شنبه حقوق میدیم و تا آخر سال چنتا دیگه هم میریزیم. بازم خوبه یه تاریخ دقیق اعلام کردن. من که مجردم همون شنبه هم بدن برام کافیه دیگه :) ولی خب، مث همیشه ناراحتم برای اینهمه دیگه که یه خانواده کامل رو باید نون بدن! چیکار میکنن واقعا...

-

فشردگی تقریبا چیزیه که الان هستم، یعنی محصول فشردگی البته. مصدر نیستم :)

دیشب عروسی رضا بود. با اینکه بنظرم خیلی نیازی به عروسی نبود بعد یه سال زندگی مشترک و اینا، و خب اونجوری هیجان خاصی برام نداشت، ولی کیف کردم. من با این هیکل و با این فیس و با این بی‌هنری پاشدم رفتم یه چرخی با داماد زدم اون وسط. اصلا از این کارا نمیکنم هیچوقت، یبس تر از این حرفام! نمیدونم... البته رضا خب خیلی فرق داره برام. بعدشم اینهمه چشم روشه، برمیرده صدا میکنه میگه بیا، نمیشه نرفت که. خیلی زشت میشه! اگه شیخم بودم عبا عمامه رو در میاوردم میرفتم یه چرخ میزدم با رفیقم، که بدونه تو خوشیش شریکم. ذوقشو دارم... ولی درستش این بود که صدا نکنه دیگه:) چه کاریه آخه مرد حسابی. من آخه؟! بعد میگه بپر! فیل هم مگه میپره؟

-

چند روزی هست شروع کردم منابع نظام مهندسیو دارم میخونم و منتظر باقی منابعم که برسه. کلی علامت گذاری هم باید بکنم و اینا. یسری جزوه هم هست که اونارم باید بخونم. اگه قبول شم جفتشو خوب میشه، خوشحال میشم. این یه بخش از فشردگیه که داره بهم اعمال میشه. اون حس گناه همیشگی ناشی از استفاده از گوشی و اینا، با وجود این امتحان شدید تر هم شده. یه عالمه مطلب هست که باید بخونم و هی هرازگاهی میگم نمیشه ولی... نمیتونم... از اون طرف یسری کتاب اینا خریدم که باید زودتر برسن دستم.

اولین بار تو عمرم شاهد این بودم که یه سایتی کد رهگیری پستی رو دستی میفرسته. نمیدونم شاید همه دستی میفرستن. ولی خب این اشتباه فرستاده بود. اول که یه کد دیگه بود کلا و رسیده بود به خریدار شیش ماه پیش:) بعد یه پیام دیگه اومد که رقم کم داشت. یه روز گذشت گفتم بذا ببینم کی میاد که یکی خونه باشه. رفتم به یارو زنگ زدم میگم بیزحمت این کده رو چک میکنی... بعد نیم ساعت یه کد فرستاد بازم کار نمیکرد. این یکی یه رقم زیاد داشت. دوباره تو سای پیام دادم عزیزم اینم که نیست. دیگه اون لحن اداره و محترمانه از بین رفته بود:) گفت بذا... رفت برگشت گفت این دیگه کار میکنه خودم امتحان کردم. و کار میکرد! فاینلی کد رهگیری داشتم بعد دو روز!

سر وقت رفتم تو اکسل یکی یکی وارد کردم که ببینم کجاها سوتی داده. و بله، اعداد تکراری. هم قسمت کم اومدن هم زیاد اومدن برا اون بخشی از کد بود که اعداد تکراری داشتن.البته حدس میزدم و داشتم یکی یکی تست میکردم قبل اینکه به طرف پیام بدم، ولی سایت یهو مشکوک شد کد خواست و دیدم به دردسرش نمیرزه. بعد حالا ینی چی الان! به فرض که من پاره کردم خودمو و یه کد رهگیری اتفاقی پیدا کردم که فلان بسته فلان کس از فلان جا الان در فلان موقعیت قرار داره. خب چیش به من! چرا اینقد قضیه رو جنایی میکنین؟

بسته باید دیروز میرسید. از پریروز تو مرکز تبادل استانه. معمولا همون روز به شهرستان ارسال میشه. همون روز نشد. دیروز هم نشد. یعنی... دیروز تعطیل بودن. ولی تعطیلات رسمی اعلام شده پست کدومان؟ یسری تعطیلی دیگه، غیر از نیمه شعبان! پس چرا تعطیل بود؟ چون مگه قراره مودی از کار اداره سردر بیاره؟ ما میگیم سر کاریم بخاطر رفاه حال شما ولی تعطیل میکنیم! اوکی؟ به کسیم قرار نیست جواب پس بدیم! بعد باز امروز رفتم چک کنم و حالا دیگه کلا سایت کار نمیکنه:) اسطوره بدشانسی‌های غیر منظم متوالی خاور میانه‌ام ینی! الانم که دیگه خورد به آخر هفته دیگه رفت تا شنبه یکشنبه احتمالا. پستی که نوشته 4 تا 7 روز ده روزه به دستم میرسه:) معمولا سفارش دادنام اینجوریه که مثلا وسط شعبانیم، من که سفارشو ثبت میکنم و میرن میدن به پست میشه 18 رمضان . یهو کل کشور 10 روز تعطیل میشه بعد به مجلس حمله میکنن بعد روسیه به اوکران حمله میکنه و سفارش من یهو تاخیر میخوره. من نمیدونم اون بدبختایی که همزمان با من قراره بستشون برسه چه گناهی کردن که باید پای من بسوزن!

-

فشار بعدی... آها یه چیزی. شنیدین میگن دلم ساه میشه. مثلا ای بابا اون پنجره رو باز کن دلم سیاه شد. کلا یجور حسه دیگه. من هر وقت کت شلوار میپوشم؛ هر وقت ادکلن میزنم که برم عروسی یا هر چیز این مدلی دیگه و جشن طور، یجورایی غم منو میگیره. دلم سیاه میشه. دلم یجوری میشه. انگار دارم از خودم کوچ میکنم به یجای دیگه! دوس دارم یهو لباسامو بکنم و بشینم خونه در و دیوارو نگاه کنم. یه حال بدی میشم دیگه. نمیدونم بخاطر انزوا طلبیمه. یا مثلا بخاطر اینکه ناخودآگاه حس میکنم نباید شاد باشم. شادی رو دوست ندارم. یا مثلا حس میکنم از خدای خودم دور میشم. نمیدونم. انزوا نیست چون مثلا برا محرم اینا اینهمه میرم بیرون و دقیقا با همین مراحل لباس خاص پوشیدن و عطر و اینا، اینجوری نمیشم. نمیدونم... شاید همین که از خود واقعیم، اونی که پیش خودم هستم دور میشم، تبدیل میشم به یکی که خیلی نمیشناسمش... خلاصه دلم یجوری میشه. کسی نمیفهمه چی میگم...

-

فشار بعدی هم دیشب محسن آورد. یه کار خوب تو همون اداره کل خودشون بهم پیشنهاد داد. میگفت حقوقش خوب نیست، ولی همینی که الان میگیرم رو گفت. بعد گفت میشی معاون خودم. ارتباطت بیشتر با معاون وزرا و ایناست. نفر قبلی یخورده جوگیر شد و مشکل اخلاقی اینا پیدا کرد میخوام بیرونش کنم. البته در کل یخورده آدم اغراق‌گری هست. ینی خب احتمالا همچین موقعیت خاص و تاپی هم نباشه. ولی خیلی ذهنش درگیر بود. هی میگفت ادعا نداری که، هر چی من میگم درسته باید انجام بدی، نگی نه و فلان. (از دلایل بزرگ وضعیت تخمی مملکت! چشم رییس. من میدونم این کار غلطه، و با انجامش سرمایه ملت بفنا میره، ولی حتما با کمال میل انجامش میدم:) ) بعد هی میگفت گیراییت چطوره. گیج نیستی، اون دختره گیج بود. نمیدونم خلاصه داستان چیه. قراره بره ببینه مجوز استخدام میگیرن یا نه و بعد منو معرفی کنه ببینه چی میشه. خلاصه یه وضع عجیبی شد.

من خب کلا یجور فوبیای تغییر دارم. همیشه به شرایط موجود راضی‌ترم، هرچند حالم ازش به هم بخوره. مثلا موندن تو همین کارگاه خودش نشونه است. کلی غر میزنم، بعد میگن چرا نمیای بیرون؟ هیچ جوابی ندارم. الکی میگم کار نیست و کجا بیام و کارمو دوست دارم و از این چرت پرتا! یعنی بعد این جوابا بدون استثنا همه تعجب میکنن! این پسره چقدر حرفاش متناقضه. چقد خله! ولی مشکل اصلی رو خودم میدونم کجاست دیگه. میترسم، میترسم از تغییر. از تهران جداگونه میترسم و بدم میاد. ولی دیشب بنظرم اومد این شرایطی که میگه، بصورت عاقلانش یه فرار رو به جلو بحساب میاد. حالا باید منتظر باشم ببینم خبر چی میده. زلزله‌ای میشه تو زندگیم. از حمید یادم نبود! میتونم با اونم همخونه بشم! بعد میگفت خابگاهم هست ولی خوب نیست یه تلوزیون داری فقط و یه نمیدونم اتاق و اینا! اسکل من همه چیزی که از خونه میخوام یه فرش و یه لامپه! چی از تنهایی بهتر! بعد میگفت برا رفت و آمدتم راننده برات میذارم مسئله‌ای نیست! انگار من مونده اینم مثلا! هی میگفت خوابگاه خوب نیست. بنظر من که عالیه:) خلاصه که الان فقط من میدونم و محسن. تا شنبه یکشنبه خبر بده ببینم چی میشه. جالب میشه مثلا از سال دیگه یهو برم سر یه کار دیگه.

دیشب موقع خواب به خدا گفتم آقا ببین، من تصمیمم به رفتنه اگه شد. خواهش میکنم اگه این امتحانه، از این امتحانای سخت نگیر ازم. میدونی تحمل ندارم دیگه، به خدا تحمل ندارم. بازم اگه خیر و صلاح من توش هست خودت ردیف کن، اگر نه یکاری کن قضیه از بالا کنسل بشه چون من اوکی میدم. خلاصه سپردم دست خودش و گرفتم تخت خوابیدم! چیزی که هست اینه که رابطمون خیلی خوبه. با اینکه اونی که عوضی بازی در میاره منم، از اون طرف نه تنها کم نمیذاره برام، حتی مثلا اگه من میگم یک بده، ده میده. خلاصه خیلی راحتم با خدا، یجورایی لوسم هم کرده. حالا خلاصه که با یه حالتی که عه داری میری و داری تموم میشی و اینا دارم به زندگی فعلیم نگاه میکنم و منتظرم محسن خبر بده باز.

چند سال پپیش، هنوز سرباز بودم... با خودم درباره پارتی و اینا حساب کتابامو با خودم کردم. یادمه داشتم به بنیامین میگفتم... میگفتم ببین الان کار خوب چقدر هست مگه؟ همه با پارتی میرن سر کار، بعد یه آزمون استخدامی الکی میذارن کلی پولم از ملت میگیرن، آخرم معلوم نیست چقدر از این آزمون واقعا قراره از توش استخدام بشه. یبار اون محسن میگفت داداشش رفته بوده برای استخدامی بانک که دوستش مراقب امتحان بوده. دوستش برگشته بهش گفته دیوانه اینجا چیکار میکنی؟ این استخدامی برا نیروی بانک ماست که اون پوزیشنی که براش دارن امتحان میگیرن، دو ماهه نیرو جذب شده داخلش. هیچکس قبول نمیشه این امتحانو. الکی برا چی اومدی؟ خب... داشتم میگفتم من اگه گیرم بیاد حتماً میرم. عادلانه نیست، درست هم نیست. ولی خب اگه قراره تنها راهم باشه، حتما انجامش میدم. نمیخوام پول مفت بگیرم یا مثلا بدون تخصص و بدون اطلاعات و اینا برم که. فقط ورودم از راه غیر صحیحه، که خب راه صحیحی هم وجود نداره واقعا. اینهمه پارتی بازی شده و دیدم. موقعیت‌هایی که از خودم گرفته شده. تسلیم شدم حقیقتا. یه زمانی از این پیشنهادا میشد بدون فکر رد میکردم. بی معنی بودن برام. منصفانه نیستن. ولی خب، وقتی وسط راه اصلی چاه در آوردن و  شخمش زدن، ولی راه میانبر و فرعی رو آسفالت ده بانده کردن؛ چرا باید خودم برم تو چاه. خلاصه با وجود اینکه دلم خیلی راضی نیست به اینطور سر کار رفتن، ولی سعی میکنم با تلاش مضاعف خیلی زود ثابت کنم حتی خیلی بیشتر از اون جایگاهی که اشغالش کردم هستم. همینطور که تو این کارگاه اینکارو انجام دادم. بازم خدا بزرگه، تاببینیم چی پیش میاد.

-

امروز سر صبح یه صحنه‌ای دیدم خیلی عجیب و غریب و ترسناک. ما تو ماشین بودیم، سرعتمونم زیاد بود. یهو دیدم اون طرف خیابون یه دستی اومد بالا، طرف داشت بلوزشو از بالا سرش در میاورد. دو سه نفر دیگه هم پشت سرش بودن. یکی دیگه هم جلو بود و درشت‌تر از اینا بود. یه رفتگرو هل داد. رفتگره همینجوری داشت عقب‌عقب راه میرفت. جاروشو ول کرد. نشست رو پله مغازه. دستش رو آورد بالا سرش ولی فاصله زیاد شده بود و نتونستم تشخصی بدم دست بالا آوردن حین حرف زدنش بود، یا سرشو ا نگه داشته بود که به سرش ضربه نخوره. گفتم عه دارن این رفتگره رو میزنن. ولی دور بودیم. نمیدونم چیکار کرده بود (چیکار میتونه بکنه اون وقت صبح غیر اینکه زودتر جارو کشیدنشو تموم کنه و نون داغ ببره خونه برای صبحونه؟!) ولی تحت هر شرایطی، اینکه چند نفری یکیو بزنن خیلی نامردیه. تنها بودم میرفتم یه کاری میکردم. تیپشون معلوم بود لات و لوت هم بودن. آخ چقد دلم میخواد یسری آدم که حقشونه مث سگ کتک بخورن رو کتک بزنم. ولی فک کنم زورم نرسه! خلاصه نمیدونم چی شد نهایت اون داستان. ولی وقتی کسی نیست جداشون کنه... حتما چند نفری کتک زدن طرفو و تموم شده و رفته! چرا!!؟ چرا بعضیا اینقدر وحشین؟ به چه گناهی؟ صحنه عجیبی بود.

-

به سلامتی گنجورم دیگه به حالت نیمه فیلتر در اومده و بالا نمیاد بدون فیلتر شکن. شعر آوردم از حافظ. (راستی اون مجموعه صائبو خریدم و خوشحالم:) )

گُلعِذاری ز گلستانِ جهان ما را بس

زین چمن سایهٔ آن سروِ روان ما را بس

من و همصحبتیِ اهلِ ریا دورَم باد

از گرانانِ جهان، رَطلِ گران ما را بس

قصرِ فردوس به پاداشِ عمل می‌بخشند

ما که رندیم و گدا، دیرِ مُغان ما را بس

بنشین بر لبِ جوی و گذرِ عمر ببین

کاین اشارت ز جهانِ گذران، ما را بس

نقدِ بازارِ جهان بِنگر و آزارِ جهان

گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟

دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان ما را بس

از درِ خویش خدا را به بهشتم مَفرست

که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مَشْرَبِ قسمت گِلِه ناانصافیست

طبعِ چون آب و غزل‌هایِ روان ما را بس

حالا اونجا که میگه یار با ماست و اینا رو نیستم واقعا. یار کجا بود. ولی یار یه معنای عرفانی و معنوی و خدا بودن و اینا رو هستم. خلاصه که به اندازه ظرفیتمون راضی‌ایم از زندی. خدا ایشالا چشم و دل راضی بده به همه بنده‌هاش.

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 71 تاريخ : شنبه 20 اسفند 1401 ساعت: 17:45