کارگاه، تهنا

ساخت وبلاگ

دیروز صبح که از خونه زدم بیرون که بیام سر کار، خیلی تعجب کردم که هوا بارونیه. خودم جدیدا حس و حال اینکه هواشناسی رو چک کنم ندارم، ولی معمولا بچه‌ها چکش میکنن و اگه خبری باشه خودبخود متوجه میشم. دیروز تقریبا هیچ کدوم از نرم افزارا درست حدش نزده بودن. حتی حین برف و بارون هم باز حسشون این بود که هوا آفتابیه! اتفاقا دیروز بخاطر برف زودتر هم تعطیل شدیم. ولی من با برف و بارون دیروز، بیشتر از همه قبلیا که حتی بیشتر و شاید قشنگ‌تر هم بودن، حال کردم. همین که یهو پاشی و ببینی زمین خیس شده، بدون داشتن خبر قبلی... همین که خبر نداری چی قراره بشه، همه چچیزو خیلی قشنگ‌تر میکنه.

پریروز ناهار حاضری بود و دیگه چیزی نمونده بود که دیروز بیارم برای ناهار با خودم. تصمیم گرفتم عدس بیارم، همینجا عدسی درست کنم. رو بخاری برقی! صبح رسیدم، قبل اینکه صبحونه بخورم و قبل اینکه بدونم قراره زودتر تعطیل بشیم، عدسا رو با آب کتری شستم، و دیگه گذاشتم رو بخاری. سه چهار ساعته یا سیب زمینی و هویج و همش پخته بود و اصلا یهخ وضعیتی... زود تعطیل شدیم و همینجوری داغ داغ گذاشتم تو کیف و بردم خونه که هم دور هم بخوریم، هم بقیه هنرنماییم رو ببینن. روز خوبی شد در کل. تازه کلی کار هم پیش افتاد تو خونه. دیگه کار خاصی نداره کابینتا و مونده دوباره چیدن وسایل، قسمت سخت داستان!

-

سه تا نقشه پیشنهادیم رو برای طبقه بالا کشیدم. یکی دو روز کسی نگاهش نکرده بود. نمیدونم چند روز پیش بود بابا ساعت 5:50 دیقه صبح گفت اونا رو دیدمو همش خیلی خوب شده. چیکار داشتی باهام؟ داشتم میرفتم آماده شم، حوصلشم نداشتم. گفتم هیچی و رفتم.

شب قبلش مامان اینا خونه عمه بودن. عمه گفته بود فلان همسایمون اومده بوده پیش من گفته داداشت فلان فامیلمون رو برا پسرش خواستگاری کرده! حالا من نمیدونم اونجا مامانم اینا چی گفتن دقیقا. تا همینجاش مامان برام تعریف کرد و واقعا دوست داشتم زمین دهن وا کنه برم توش. ینی چی؟ به چه دلیل؟ به چه مناسبت؟ یه عالمه فحش آماده کرده بودم که وقتی اومد نثارش کنم. ولی خب، طبق معمول دیر اومد و در همون حد که فرداش تو اون زمان نامناسب بهم بگه چیکارم داشتی، قضیه فیصله یافت!

بعد از ظهرشریال قبل اینکه من برگردم خونه مامان بهش گفته بود داستان چیه. بعد زنگ زد به من که من هیچ وقت همچین کاری نمیکنم. غلط کرده هرکی همچین حرفی زده. من چرا باید با این کار تو رو تحقیر کنم؟ و هزار تا توجیه دیگه. حرفشو قبول کردم و بهش گفتم باشه، دیگه تموم. ادامه ندین خواهشاً. قسمت تاریک ماجرا اینجاست که طرف خواهر یکی از دوستای نسبتا صمیمی منه. هر چی بیشتر بهش فکر میکنم، بیشتر ناراحتم میکنه این داستان. بنظرم واقعیت اینه که خلاصه یچیزی گفته بابا؛ بعد یکم اون شخص اول که نمیدونم کی بوده گذاشته روش، یکم اون همسایه عمه اینا، یکمم عمه. نتیجش شده اینکه من داشتم اون شب تو خونه خودمون از خجالت میمردم. بنظرم جا داره با قوت این فرضیه بررسی بشه که باجناق شاید، ولی عمه فضول احمق هیچوقت فامیل حساب نمیشه!

-

دیروز حقوق ماه مهر رو گرفتیم و نمیدونم چه حکمتیه که در پوست خود نمیگنجیدم! حقوق گرفتن با اینهمه تاخیر و خوشحالیش مث ماشین بردن تو قرعه کشی این آشغالسازان ایرانیه:) کار کردی، حقتو گرفتی دیگه، خوشحالی داره؟ یا مثلا اینکه پول میدی یه ماشین رو میخری خوشحالی داره؟ لاتاریه مگه؟ چه خبره؟ 

شب قبلش رفته بودم تقریبا هر چی داشتم و جمع کرده بودم تو این مدت رو طلا گرفته بودم. لااقل ارزش پول حفظ میشه. داشتم به ممد میگفتم الان من طلا بخرم، سال دیگه باید خمس بدم؟ شروع کرد به اینکه نه بابا اینا از خودشون در آوردن و فلان و بیسار. من گفتم ولی فک کنم یجایی خونده بودم جوونی که داره جمع میکنه برا زندگیش، پولش خمس نداره. نمیدونم حالا با یه چیز دیگه قاطی کردم یا درست خوندم. ولی من خودم فک میکنم خیلی تعارضات توم جمع شدن و بازم زنده‌ام؛ با این وجود ممد انگار صدتا من توش جمع شدن و باز زنده است. یسری حرفاش خیلی با هم در تضادن ولی کنار هم نگهشون میداره.

-

دیشب بالاخره بعد از یه هفته -حتی بیشتر-، پوستر انجمنو درست کردم برا جلسات هفتگی. گذاشتمش تو ورد و فونتشم باهاش سیو کردم و فرستادم برا بچه ها که بتونن با همون شکل ثابت، حتی توی گوشی هم هر هفته کارشو راه بندازن. ولی میدونم میرینن توش! قسمت تعجب آور موضوع این بود که دیشب که داشتم تهشو جم و جور میکردم، دیدم خیلی چیزای ورد رو یادم رفته بود. همون قفل کردن و اینا... چجوری میشه؟! معمولاً این کارای نرم افزاری یادم نمیرفت... خیلی چیزا یادم میرفته، ولی اینا نه! نمیدونم والا...

-

29ام تولد آبجیه. یسری لباس و لوازم این مدت براش خریدن و توافق کردن که برا تولدش چیزی نگیره دیگه. من که از این توافق خوشم نیومد... احتمالا اون روز، یجایی زودتر پیاده شم و یه کیکی هم بگیرم. از اون طرف رفتم دنبال اینه یچیزی بخرم.

کلی فکر کردم. بعد بستم رو کاغذ دیجیتال. بنظرم خیلی براش کاربردی بود. ریاضی و هزارتا چیز دیگه که خیلی کاغذ مصرف میکنن رو میتونست اون تو کار کنه و خب، جذاب هم بود. ولی تقریبا به هر کس گفتم مخالفت کرد. روز آخری که قرار شد سفارش بدم، بازم محسن و بنیامین مخالفت کردن که دیگه بیخیال شدم. قرار شد فردا با هم سفارشامونو از دیجیکالا بگیریم. من البته معتقد بودم دیجیکالا به درد نمیخوره و قیمتاش خیلی بالاست. فرداش خورد به اون جریانات بابا و اصلا حال و حوصله کاری رو نداشتم. شد پس فردا! یهو به ذهنم رسید که عه!! چرا کتاب نمیگیری!

مدتهاست که به این قضیه معتقدم که بهترین هدیه، کتابه.  شکی هم توش نیست. خلاصه رفتم کلی گشتم که کتاب مناسب سنش پیدا کنم. یجا اسم آنشرلی به چشمم خورد. یادم اومد که چند شب پیش صحبتش شده بود تو خونه. گفتم به، چی از این بهتر. رفتم سفارش دادم، هر کار میکردم نمیشد پرداخت کنم. پیامک بانک نمیومد! (خاک تو سر باعث و بانیش! گوگل از اون سر دنیا زیر سی ثانیه پیام میفرسته...تف) هی اینور اونور کردم دیدم نمیشه. یهو گفتم ببینم محسن اسنا سفارشو قطعی کردن یا نه! دیدم نکرده بودن و در کمال تعجب این مجموعه رو دیجیکالا هم داشت، با قیمت خیلی نازلتر از هر جای دیگه! فهمیدم دیجیکالا، فعلا مسخره بازی و دزدگیریش رو وارد بخش کتاب نکرده هنوز. خلاصه که سفارش دادم کتابو. بعداً البته فهمیدم چند شب قبل در حال دیدن سریال آنشرلی بودن و من اینو با جودی‌ابوت قاطی کرده بودم اون شب و کلی بهم خندیده بودن. این کتابم به نیت بابالنگ دراز خریده بودم ولی آنشرلی بود:) کلا قضیه مسخره‌ایه. ولی فرقی نداره، هر دوتاش براش جذابه. شاید جودی ابوت رو بعدا خریدم براش. اون کلا یه کتابه و مجموعه نیست. آره خلاصه

-

دیگه نمیخوام چیزی بگم، هر چند داستان‌های درون انجمنی زیاد دارم.

شعر هم... امروز یه شعر از شجریان پسر شنیدم تو اینستا، دلنشین بود. رفتم دانلود کردم، کملش هم قشنگ بود. ببینم شعر داره یا خودشو باید بذارم...

آهان، شعرش از جلال الدینه. گنجور چرا اینجوری شده؟ شعرم فیلتر کردن پفیوزا ؟!؟ نه جلال الدین هم نبود...

شجریان اینو میخونه

شعر اینو پیدا کردم، نمیدونم کامل‌تری داره یا همین تصنیفه فقط یا چی...

ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو

تا نرود نفس ز تن پا نکشم ز کوی تو

گر چه به شعله میکشی قلب مرا به عشوه ات

بر دو جهان نمیدهم یک سر تار موی تو

مستی هر نگاه تو به ز شراب و جام می

کی ز سرم برون شود یک نفس آرزوی تو

در قفس خیال تو تکیه زنم به انتظار

تا که تو بشکنی قفس پر بکشم به سوی تو

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 11:57