کارگاه، میخواهم زنده بمانم

ساخت وبلاگ

وبلاگ برام اینجوری شده که وقتی بازش میکنم انگار اومدم نشستم روبروی رواشناس. چی میگن؟ تراپی... هیچ وقت از اینکه برم پیش روانشناس واهمه نداشتم یا فکر بدی هم راجع بهش نداشتم، ولی خب، هیچ وقت نرفتم. دوتا دلیل داره. یکی اینکه شهرمون کوچیکه و حس میکنم روانشناس در حدی حرفه‌ای که اسرار بیمارش تو دلش بمونه نداشته باشیم و دوست ندارم برم کسیو ببینم که ممکنه هر لحظه تو یه جای دیگه باهاش مراوده داشته باشم و خیلی چیزا پیچیده بشه. ولی دلیل مهمتر و اصلی تر پولشه. من هیمچوقت، ما هیچوقت اونقدر پول نداشتیم که خرج این چیزا بکنیم. روزمرگیمون خوب و مناسب میگذره، ولی از این لوس بازیا نداریم. الان هم که دارم بازم بنظرم هزینه زیادیه. حتی جدیدا به این نتیجه رسیدم که پر و بال زیادی به روانشناسی و جلسه تراپی داده شده، صرفا به این دلیل که یه عده آدم بتونن از درسی که خوندن ارتزاق کنن. وگرنه همصحبتی با یه دوست یا حتی همین نوشتن، خودش خیلی کار آدمو راه میندازه. میگفتم... با وجود اینکه درک درست و دقیقی از جلسات روانشناسی ندارم ولی حس میکنم وبلاگم همون شکلی شده، مث یه اتاقی که میرم توش و با یه کسی که نمیدونم کیه حرفامو میزنم و همه چی میگم... و آروم میشم و میرم پی زندگیم.

-

بی ملاحظگی بابام خیلی غیرقابل تحمله. تکرار بی دلیل حرفهاش. دروغ‌های عجیبش. داد و بیداد کردنای بی علتش. همش عجیبه. دیشب داشتیم از تهران برمیگشتیم. اینقدر اعصابمو خرد کرد که شاید بعد از یه ربع رانندگی وسط جاده زدم بغل و گفتم بیا خودت بشین. علیرضا از عقب زخم زبون میزد، این از بغل دست میرفت رو مخ. جالبه... عجیبه... میشه یجوری گفت هیچی نگین، دعوا نکنین، بحث نکنین، عیب نداره و... که از خود بحث و دعوا هم بیشتر آزاردهنده باشه! خلاصه که دیشب با این وضعیت دوباره جابجا شدیم و هنوز ناراحتم. خیلی جزییات داره و دلیلی هم ندارم که بنویسمشون. مطمئنم هر وقت بخوام همشو دقیقا یادم میاد!

-

چند روز پیش دوباره بابا صحبت ماشین گرفتنو پیش کشیده بود. به علیرضا زنگ زده بود که فلان قدر هم تو بده. اول قرار بود یه مقدار من بذارم و یه مقدار بابا، یه ماشین بگیریم برا من.  علیرضا اون روز گفت آره بابا گفته یخورده پول بده تو هم. ماشین بگیریم. ماشین برا تو نیست، ماشین منه. خجالت آوره توی این سن صحبت از این چیزا بکنم. میگن مالکیت و اینا مال حدود 4-5 سالگیه. ولی خب. دوست ندارم اینجوری پیش بره. دوست ندارم اگه قراره ماشین بگیرم اینجوری حرف و حدیث توش باشه. و میدونم هم که علیرضا آدمی نیست که بخواد متوجه بشه که این شوخی تا چه حد قابل ادامه دادنه. یه بار تو دوره خدمت سر لپتاپ ازش قرض گرفته بودم و واقعا اینقدر گفت و پیش هر کسی تیکه انداخت که اولین حقوقمو کامل دادم بهش که زودتر تموم بشه. اون روز که برای ماشی اینجوری گفت خیلی رفتم تو فکر. میدونستم تا چه حد قراره هزینه کنیم و میدونستم بابا اونقدری که گفت میده رو داشته. سوال شد برام که خب پس اون پول خودش چی شد که الان به علیرضا گفته تو پول بذار. و خب سوالتر اینکه الان من تا کی باید زیر بار منت باشم؟ بیخیالش شده بودم تا اینکه دیشب گفتم من گوه بخورم با این دو نفر شریک بشم. اگه قرار بر این شد که ماشین بگیریم، من پولمو میدم به علیرضا و ماشینو برا اون میگیریم.لااقل از چفت و بست دهن خودم مطمئنم. بعدش هم که خدا بزرگه. اگرم فعلا منتفی شد، اگه تا آخر سال تسویه کنن باهامون یه پول خوبی دستم میاد و میتونم خودم بگیرم بدون کمک کسی. دیشب پیش خودم میگفتم نباید از هیچ کس صدقه بگیرم، حتی پدرم! نمیخوام وابسته باشم. خیلی وقته که عهد کردم با خودم که وابسته نباشم الا به خدا. قرار گذاشتم باهاش!

-

داشت مرخصیم به هم میخورد. یه روزم کمتر شد. با این وجود روز اول مرخصیم رو باید فرهاد اینا سر کار میبودن. یعنی من جمعه و شنبه مرخصی بودم. شنبه جلسه داشتن. جمعه میتونستن اینجا باشن. امروز که اومدم دیدم وسایل اتاق هیچ دست نخورده. فهمیدم جمعه هم نیومدن. روزی که میتونستن بیان نیومدن و به من میگفت اگه تونستی شنبه بیا باز. یعنی من تا ساعت 12 عروسی باشم و اگه تونستم فرداش ساعت 5.5 پونصد کیلومتر اینطرف تر سوار سرویس بشم و بیام سر کار تا یه نفر باشه تو اتاق که کارا رو انجام بده. ولی روزی که احتمالا وقت آزاد داشتن خودشون نیان سر کار. خب بر میخوره به آدم! دیشب الهه میگفت به فکر عوض کردن کارت باش. چون اینجوری بمونه عملا زندگیتو از دست میدی! حرف منم بود. خیلیا هم هیمنو گفته بودن. کاملا باهاش موافق بودم و میدونستم چی میگه. ولی هیچ وقت اینقدر جدی نشنیده بودم این حرفو. از همیشه دردش بیشتر بود.

نیم ساعت قبلش داشتم به علیرضا میگفتم دوست ندارم ازدواج کنم الان. بخاطر اینکه اگه ازدواج کنم مجبورم بمونم تو این شغل. مجبورم تحمل کنم سختی و بیخود بودنش رو، بخاطر اینکه باید پول در بیارم. عصبیم. خیلی عصبیم. بیشتر از اونی که باید مهارتهای مختلف دارم، ولی نمیتونم پول در بیارم ازشون. ذهنم درست کار نمیکنه. نمیفهمم باید چیکار کنم. دقیقا بعد از خواستن. نمیدونم!

-

دیروز سر سفره الهه یه چیز عجیب و غریب دیگه هم گفت. داشت میگفت ابراهیم خیلی پسر ساده ایه! بعد از اون طلاقی که گرفت قبل از اینکه عروسی بکنه، و یه عالمه افتاد تو بدبختی و مهریه دادن و اینا... میگفت خیلی ساده است. دختره بهش گفته من غذا بلد نیستم درست کنم. دست به هیچ چیزم نمیزنم تو خونه. باید برام کارگر بگیری. (انگار اینو مثلا گفته بوده و یکی از علل اختلافشون بوده، چون محسن مخالفت کرده باهاش یا هر چی) میگفت خیلی ساده است. بهش گفتم ببین همه اینا رو منم گفتم ولی الان تو زندگیم دارم این کارا رو میکنم خب! واقعا برام عجیب بود. نمیدونم، شاید من خیلی احمقم. ولی از اونجایی که بعید بدونم اینقدر خر باشم، تعجب کردم و حالم به هم خورد از این آدمای عوضی و بیخودی که دارن فرهنگ و جامعه رو اینطوری شکل میدن! چرا باید چیزی رو به دروغ بگی که باورش نداری. و بعد بر خلافش عمل کنی؟ چرا باید یه حرفی در این حد غیر منطقی و غیر معقول بزنی؟ پسر باید چیکار کنه؟ بر خلاف میل و بر خلاف عقل  و بر خلاف توانایی مالیش بگه باشه چشم؟ اگه یکی واقعا منظورش همین باشه چی؟ چتونه؟ چشونه؟ میترسم که واقعا واسه این دنیا نباشم! واقعا نمیفهمم این آدما رو. چجوری میشه اینقدر بدون منطق و متزلزل زندگی کرد؟ با یکی بود؟ نفس کشید؟ پناه بر خدا

-

در کل الهه رو خیلی دوست دارم، حالا بیشتر از قبل. مهربونه. با اخلاقه و نه مودب. مهمتر از همه شدیدا صادقه، بدون مراعات. من اگه کمتر مودب بودم، خیلی شبیه هم بودیم. حالا ادبم انواع داره که بگذریم. ولی در کل، هر چی حرف درست رو بی پروا تر و اذیت کننده تر میزنه، بیشتر حال میکنم باهاش. خیلی جالبه برام. دروغ گفتنش هم دارم میشناسم. دیروز موقع ناهار، بچش ازخواب پاشده بود. فهمید که پاشده اومده پشت در اتاق. یه لحظه گفت فک کنم بیدار باشه. معلوم بود مطمئنه. بعد گفتن خب بذار پاشیم بیاریمش و اینا. خب بچست دیگه. ممکنه اذیت بکنه و نذاره غذا بخوره مقلا اونی که بچه رو بغل کرده. گفت نه هیچی نگو به لحظه. نه اشتباه کردم. بیدار بشه سر و صدا میکنه. فلان... فیلمش بود. میخواست بقیه غذاشونو بخورن. سفره که جمع شد رفت آوردش بیرون! از مدل تربیت بچشم خوشم اومده. امیدوارم دخترش سربلندشون کنه. با وجود اینکه بلحاظ خونی ارتباطی با هم ندارم چهرش کاملا ترکیب خودش و شوهرشه. الان شک افتادم. خیلی از چیزایی که ما حقیقت فرضشون میکنیم، صرفا تایید کننده فرضیات قبلی ذهنمون هستن. یاد آزمایش صورت زخمی افتادم که دیروز میخوندمش. هه... ولش کن...

-

در کل عروسی جالبی هم بود و خوش گذشت. تراکم اتفاقات این دو روز اینقدر زیاد بود که اگه بخوام ریز ریز همشونو تگم، ده تا پست میشه. یخورده هم ایراد از منه که بین اتفاقای جزیی، کوچیک و بی اهمیت و اتفاقای مهم فرقی قائل نیستم و نمیفهممشون. مثلا اون نبشی رنگ زده سمت راست چارچون نمازخونه، یا گچ بری نامتقارن گوشه اون ستونه یا اخمای اون کارگرخانومه یا دستای عجیب اون یکی کارگره یا اون مرده که سر سه تا میز نشست و خورد، ولی تو پس دادن و رقصیدن جبران کرد... حالا کلا اون دو روز گذشته و من باز برگشتم تو این زندگی نرمال حال به هم زنم. و شروع مجدد جاذبه انزوا و تنهایی برای من.

-

یه پست رفتیم بذاریم، صد نفر اومدن کار داشتن. صد بارم این احمد اومد! این چقد رفته رو مخ... ای خدا...

-

هر بار که به مشکلی برام پیش میاد، ناراحتی چیزی میشم، حس بدبختی میکنم فکر میکنم به دیگران. به اینکه این مشکلاتی که من دارم تا چه حد میتونه برای بعضیا شوخی باشه. یا حتی مشکلات دیگران برای من تا چه اندازه جدی هستن؟ بنظرم مجموعه همه اینها، معنای عدالته که عمیقا با گوشت و استخونم بهش باور دارم. اگر کسی مشکلات بزرگتری داره حتما توانایی و تحمل بیشتری هم داره. و حتی مشکلات در زمینه های مختلف برای آدمها متفاوتن. من با بی پولی میتونم کنار بیام حتی تا اندازه ای که برم توی پارک بخوابم اما مثلا با غصه خوردم مادرم نه. در نقطه مقابل شاید کسی باش که نتونه یه شب بدون خوردن غذای محبوب و بجا آوردن مراسم خاص خواب خودش سر روی بالش بذاره و براش مهم نیست مادرش کجای دنیا و تو کدوم سرای سالمندان یا هر چی، داره چیکار میکنه و آیا اصلا زنده هست یا نه. حتی مسئله میزان تاب آوری یا تحمل سختی و مشکل نیست. مسئله نوع نگاه آدمه و اینکه چه چیزی برای آدم مسئله است. هر بار با فکر کردن به این چیزا (به درست یا غلط) باری از روی دوشم برداشته میشه. (باز این الاغ اومد-_- دیگه یادم نمیاد چی داشتم زر میزدم...) بله... باری از روی دوشم برداشته میشه و خب، حتی برای زمان کوتاهی احساس آرامش میکنم و مطمئن میشم هنوز اتفاق خاص و ویژه ای برام نیوفتاده و من هم یه آدم گم و گوری بین این همه گمشده‌ام!

-

از قبل هم داشتم به این موضوع فقکر میکردم. احمدم به یه نوعی تکرار کرد این حرفمو برام. میگفت نمیدونم دقت کردی یا نه، همه چی شده عدد. رم هشت، سی پی پو فلان. سیستم فلان. همه چی عدده...

من داشتم صبح به این فکر میکردم که تا چه میزانی میتونم خودم رو افسرده بدونم؟ اینکه طبق یه تقسیم بندی خیلی رایج، من آیا درونگرام یا برونگرا؟ آیا اجتماعی ام یا منزوی؟ مسئله برای من این نیست که همه چیز عدد شدن. نه. (هرچند فک کنم یه بار هم نوشته بودم درباره عدد شدن آدما و اینکه چقدر بنظرم خطرناکه. یه لیست بلندبالا از کارکنان یک شرکت، معرفی شده توسط یسری عدد به اسم کد پرسنلی. یسری عدد دیگه جلوشون که اینقدر کار کرده، اینقدر کار نکرده و فلان و اینقدر باید بهش پول بدیم. سوای اینکه این یک آدمه، عمرش رو صرف موفقیت و پیشرفت ما و بعد خودش کرده. کسانی منتظرن محبت ازش ببینن و بعد هزینه زندگیشون تامین بشه... و خیلی معانی جدی دیگه پشت این عدد هست.  نهایتا اگر قرار باشه کسی از این مجموعه حذف بشه، بر مبنای عددی مثل راندمان کاری یا هر چیزی، فقط یه ردیف عدد از این همه عدد حذف میشن. تمام دنیای پشت اون یه ردیف عدد نادیده گرفته میشه و فقط اون عدد پا میشه. این مشکل بزرگ و خطرناکیه که ما دچارش شدیم. ولی...)

امروز داشتم فکر میکردم بطور کلی معیارهای ما آدما چقدر غلطن! چقدر جنایتکارن کسانی که آدمها رو تقسیم بندی میکنن و تجزیه میکنن به نیت شناخت آدمها. چقدر زبان جنایتکاره. من افسرده ام یا نه!  یه پرسشنامه، ده تا... نه، صدتا سوال. نهایتا میگه من فلان درصد افسرده ام. و این میشه برداشتی که من از خودم دارم. من افسرده ام، من هوش اجتماعیم فلانه، من هوش منطقیم فلانه، استعداد شغلی من اینه، استعداد... و همه اینا، همه این تقسیم بندی های بی پایه و اساس میشه مبنای شناخت من از خودم و حتی جامعه از من. در نتیجه من میشم ترکیبی از ده تا مریضی ذهنی. ده تا مرض جسمی. یسری اطلاعات از ولادت و محل زندگیم و  احتمالا در مبسوط ترین حالت، میشم یه پرونده دو صفحه‌ای! نه! نه! نه!

آدمو نمیشه توی یه کاغذ دو رو خلاصه کرد. آدمو نمیشه با چهارتا معیار از پیش تعیین شده شناخت. نمیشه قضاوت کرد. من گاهی تمایل به انزوا دارم، گاهی دل دل میکنم برم توی یه جمعی بشینم و فقط صبت کردن بقیه رو گوش بدم و ببینم. گاهی دلم میخواد بشینم آهنگ غمگین گوش بدم و بغل کنم و خیره بشم به روبرو، گاهی دلم میخواد امیلی در پاریس ببینم و خیال بپرورونم. گاهی دلم میخواد بشینم دو ساعت تو کد نقشه بکشم و از مخم کار بکشم، گاهی دلم میخواد دوتا بزنم رو سر اتودم و برا خودم خط بنویسم و شعر حافظ زمزمه کنم. من گاهی هوش منطقیم اونقدر زیاده که خسته میشم از حماقت بعضیا، و گاهی اونقدر خرم که همه دنیا باید جمع بشن تا بهم ثابت کنن (باز اومد) ادامه این دنباله ترتیبی اعداد، 1.2.3.4.5 میشه 6! من مثل همه آدمهای دیگه‌ام. توی کلمات خلاصه نمیشم. حتی توی صدتا کلمه خلاصه نمیشم. آدما قابل اندازه گیری کمی نیستن. آدمها یه کیفیت متغیر نامشخص و غیرقابل پیش بینی ان. اینکه اخلاق یک نفقر رو میدونیم، باعث نمیشه اون فرد الزاما طبق نظر ما عمل کنه. هزارتا دلیل دیگه ممکنه وجود داشته باشن که یه چیز جدید از اون آدم ببینیم.

صنعتی شدن. مکانیزه شدن. شاید اینا چیزایی باشن که باعث شدن ما بخوایم همدیگه هم مثل ربات بشناسیم. مجموعه‌ای از یسری معیار مشخص و قابل اندازه گیری! نه اینکه توی این سالها این معیارها ناکارآمد بوده باشن. ولی قطعا مضر بودن. خیلی هم بودن. شاید طبق همون آزمایش صورت زخمی اگر من 20 درصد افسردگی دارم، پس مثل کسی که این مقدار افسرده است، عمل میکنم. و این عملکر من روی محیط و آینده من موثره. من آدمی نخواهم بود که با عیارهای عمومی قابل شناخت باشه. من؛ خیلی پست تر از آدمیزاد، چیزی هستم که تن میدم به تقسیم بندی که خودم انجام دادم، و (سلمان اومد) قرار میگیرم توی قالبی که خودم ساختم واسه شناخت آدم! خنده داره. شایدم گریه دار. انگار که فرض کنیم سنگ ها یا یک کیلو وزن دارن، یا دو کیلو. حالا یه کوه یا باید یه سنگ یک کیلویی باشه یا دو کیلویی. هفففف...

خلاصه که بنظرم یجور حماقته که آدما رو خلاصه کنیم و خلاصه و چکیده بفهمیم. آدمها رو نمیشه خلاصه کرد. کیفیت آدمها خلاصه شدنی نیست. ما توی یک صفحه خلاصه نمیشیم. ما هر کدوم تو گروه مخصوص به خودمونیم، هر کدوم یه دسته ایم. برای اینکه یک نفر رو بشناسی باید کلی با هم حرف بزنین. برای اینکه یک آدم رو بشه اندازه یک عمر شناخت، باید اندازه یک عمر حرف زد. نمیشه آدما رو تو دسته بندیای احمقانه گذاشت، هرقدر هم که تا بحال کار راه انداز بوده باشن. هیچ آدمی به هیچ اندازه‌ای تو هیچ گروهی خلاصه نمیشه.

-

پریشب یه پیر مرده بود توی سالن. وقتی منتظر بودیم خانوما بیان که بریم. ایستادم بود پیش ما. خوند:

منتظران را به لب آمد نفس

مال نظامیه. ولی خب همین تیکش جالبه. حال بقیشو ندارم.

-

و نهایتا نوشتم میخواهم زنده بمانم. اسم یه فیلمی چیزی بود فک کنم. واقعیت اینه که اصن حالم به هم میخوره از زندگی. حال هیچیم ندارم. انگیزه هیچیم ندارم. و یه عالمه حرف و دلیل مسخره پشت این حرفامم هست. ولی خب، نهایتا میخواهم زنده بمانم ببینم تهش چیه. چرا منو گذاشته اینجا خدا.  میخوام تا پرده آخر این نمایشو با چشمای باز ببینم. دست به سینه و ساکت نشستم، و خیلی هم دوست دارم این رنج و این تحملی که مجبورم داشته باشم یه جایی، به یه نحوی، معنا داشته باشه. امیدوارم خوشحالم کنه آخرش، حتی اگه قرار باشه یه نمایش غمناک ببینم

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 94 تاريخ : سه شنبه 18 بهمن 1401 ساعت: 2:11