کارگاه، آزادی مشروط

ساخت وبلاگ

میخواستم بگم الان یجورایی آزادم. فرهاد اینا رفتن مرخصی و کارام تقریبا جمع و جور شده، در نتیجه بیکار و رها و آزادم تا شنبه. اما خب از اون طرف این قضیه تا همون شنبه است فقثط. یجورایی محدوده دیگه. حالا ولش کن.

- 11:42*

داستانای تهرانو که گفتم. شب دومی که رسیدیم خونه، اینقدر خسته بودم که از کار اومدم گرفتم خوابیدم. شام خواب موندم. بعد بابا اومد گفت چرا شام نمیخوری؟ اگه دعوا کردیم و خوشت نمیاد از من تو رانندگی بوده. مشکلی نداریم با هم که! بهش گفتم آقا خسته بودم، خوابیدم. چه حرفیه... خلاصه یخورده گفت پاشو شام بخور و اینا. بعد از شام اومدم بخوابم دوباره،* که باز اومد تو اتاق. گوشی دستم بود. داشتم تلگرام اینا رو چک میکردم. -چرا نمیخوابی؟ غصه نخور. +غصه چیه! تا الان خواب بودم، تا بره خوابم بگیره گوشی گرفتم دستم. غصه چیو بخورم؟ -باشه. ولی اصلا غصه هیچ چیزو نخور. اوس رضا رو آوردم خونه رو دید. گفت بعد ماه رمضون دو هفته‌ای سقف طبقه بالا رو میزنم برات. بعدش کم کم کار میکنیم تموم میشه میره. خونه که داری. ماشینم میگیریم. درست میشه. قبل اینکه به سن خودم برسی زنت میدم. (این دد لاینو یکی دو سال پیش برا خودش تعریف کرده که من باید زودتر از خودش ازدواج کنم و اینو یکی از وظایف خطیر پدرانش میدونه.) بعد که پاشد و داشت میرفت یه لحظه گفت زهره هم خیلی حالا... مالوند به دهنش. میدونست یه زمانی دوستش داشتم، ولی نمیدونست اون شبی که رضا گفت یکی دیگه رو دوست داره، برای همیشه پاک شد از ذهنم. فقط خواستم خوشبخت بشه. (هرچند ته دلم دوس داشتم از اینکه منو جدی نگرفت پشیمون شه:)) خیلی کوتاه گفت و رفت. ولی حرفش خیلی خنده دار بود. ذهنش خیلی بیشتر از اونی که باید درگیره. بدجور هم میزنه قضایا رو. خلاصه خوابیدم. 

خیلی از حرفایی که تو پست قبل زدم رو آنچنان قبول ندارم الان. یخورده رنگی تر شد باز دنیام. دست خودم نیست یجورایی. چیزای آزاردهنده رو زود فراموش میکنم. تصمیمایی که آدما رو اذیت میکنه، بیخیال میشم. خیلی بی‌خطر و ماستم. ذاتا ماستم. ولی خب، خوش میگذره!

-

اول بند قبلی ساعت گذاشتم. میخواستم ببینم چقدر طول میکشه یه پست بنویسم! بعد حتی به ذهنم رسید برم کد قالبو دست کاری کنم، ساعت انتشار هم توش باشه. آدم تو روز ممکنه احساسات مختلفی داشته باشه. حس میکنم، بشه این احساسات رو تو زمانهای متفاوت تقسیم بندی کرد. یه حرف شاید ساعت 10 صبح از دهن من در بیاد و سخت بهش باور داشته باشم، ولی ساعت 8 شب اصلا نتونم حتی به نیت تمسخر هم تکرارش کنم. همه اینا معنادارن. اگه تونستم اضافه میکنم به قالب.

-

نمیدونم تو کدوم قسمت آفیس بود که اندی میگه یسری آدما هیچ وقت قرار نیست با کسی آشنا بشن. یه همچین چیزی. منظورش یه رابطه واقعیه. رابطه‌ای که دوستش داره و این حرفو با ناامیدی میزنه، زمانی که یه ازدواج ناموفق پشت سر گذاشته و کس دیگه ای که دوستش داره هم داره با کس دیگه‌ای قرار میذاره. تا جایی که یادمه دوربین هم خیلی روش نمیمونه و اینو در کال چرخش دوربین میگه. یادمه داشتم میدیدمش یجور لبخندی داشتم. ولی این جمله رو که شنیدم، خشکم زد. حرف خاصی نیستا. ولی برای من جالب بود. میفهمیدمش یجورایی، یجورای بدی!

هیچ موقع نمیتونم بفهمم چقدر تو روابط اجتماعیم ریدم! یه وقتایی حس میکنم همه چی سر جاشه، ولی یه وقتایی میبینم اصلا هیچ چیزی سر جاش نیست واقعا! همه همینطورین؟ نمیدونم...

مثلا اون زمانی که هنوز ز رو میخواستم، داشت فیلم اژدها وارد میشود رو برای بچه ها تعریف میکرد. خب وقتی صحبت از اژدها میشه آدم حس میکنه با یه چیز تخیلی روبروعه دیگه. بعد یجور جدی داشتن تعریف میکردن من تعجب کردم. یهو گفتم اژدها؟ با یه حالت طلبکارانه (و بعد که فیلمو دیدم فهمیدم حق هم داشته) برگشت گفت بله، اژدها. خب با منم حرف نمیزد. بعد عذرخواهی کردم و برگشتم به بحث خودمون، اینور اتاق! خب این رفتار من چجوری میتونست به کسی بفهمونه که من دوستت دارم؟ یا مثلا هر کدوم دیگه از حرفام. رفتارام. چقدر بیرونم با اونچه که درونم میگذره هماهنگه؟ چرا حس میکنم بقیه اوضاعشون بهتره؟

یا مثلاً اون زمانی که خیلی زهرا رو دوست داشتم. حتی یه بارم سعی نکردم باهاش صحبت کنم. نزدیکش بشم. یا حتی بهش نگاه کنم، وقتی مطمئن نیستم متوجه نمیشه. همیشه اگر هم دیدمش دزدکی بوده. و هی با خودم میگفتم ین اصلا منو نمیبینه. قایم میشدم انگار، و ناراحت بودم که منو نمیبینه. چرا؟

نمیدونم، شاید حق با اندی باشه. شایدم قضیه یخورده کمتر درامایک باشه و آدمایی باشن که بتونن آدم درستو پیدا کنن و همو دوست داشته باشن. احتمالا اینم فقط مثل هر قضیه دیگه‌ای، خودبخودی نمیشه. آدم خودبخود خوشحال نمیشه، پولدار نمیشه، با اطلاعات و مطلع نمیشه، انسان نمیشه... هیچ چیز یک‌دفعه‌ای و سینمایی رخ نمیده. بادی تلاش کرد، باید خواست. احتمالاً جواب یه چیز اینمدلی‌ای باشه. ولی خب، من بلدش نیستم. خواستن رو هم... نه خواستن رو بلدم، تلاش کردنو بلد نیستم. دارم فکر میکنم... خیلی بلند بلند...

-

مثلا یکی دیگه از نشونه‌های ضعف روابط اجتماعیم همینجاست. نظرات دریافتیم...

یه زمانی یکی اومد و یسری حرفای خوب و قشنگ به هم زدیم. دوست خوبی بود. بعد گفت تو اونجور که باید راحت نیستی و من حس میکنم نقاب داری و خوشم نمیاد و اینا. نوشت نشان آنکه عمل به غایت زسیده است، آنست که در آن عمل جز عجر و تقصیر نبیند. پیام آخرش بود. منم با پررویی نوشتم بله خب هرجور راحتین و اینا و خداحافظ. یه مدتم به خوندنش ادامه داد و وبلاگشو بست و رفت. وبلاگش مطالعات شخصیش بود. حرفاش بود. من نمیدونم چیکار کردم، ولی حس میکنم بلای بدی سرش آوردم ناخواسته. با ناراحتی هم رفت. حتی حس میکنم اگه اون پیام آخرو به شدت عاجزانه و صمیمی هم مینوشتم، بازم اون آدم دیگه جواب منو نمیداد. در کل البته چیز زیادی هم از این ارتباطمون نمیفهمیدم. یسری برداشتهای شخصیمون از روزمره رو برای هم کامنت میکردیم و لذت بخش بود. خلاصه که بد تموم شد.

یا مثلا یه مدت بعدش یه خانوم دیگه بود، چندتا پیام زیر یه پست گذاشت و یه مکالمه کوتاهی بوجود اومد. یخورده گذشت، یجا بنظرم اومد نسبت به حرفی که تو پستم زده بودم ناراحت شده بود و در نتیجه اون، یه پیام گذاشت. منم محترمانه اما جدی جوابشو دادم. حس میکنم همونجا تموم شد اون ارتباط ظریف و شکننده. هم حس قضاوت شدن داشتم، هم حس قضاوت کردن. هر دوش آزاردهنده بود.

یا مثلا یه نرگسی بود بدون هیچ پیش‌درآمدی اومد یسری سوالای شخصی پرسید. منم تقریبا با صداقت جواب دادم. پیامم رو جواب نداد بعدش. یه مدتی فکر کردم شاید نباید سوالی تمومش میکردم. شاید بیشتر از اونی که باید با یه غریبه راحت بودم. شاید زیاد صادق بودم. و حالا حس میکنم یه حالت اطلاعات جمع کردنی داشت فقط. نمیدونم کی بود اون آدم ولی مثلا شاید از اینایی بود که بهشون میگن سایبری و فلان. خلاصه غیرمنطقی نیست بلاگ یه چنتایی داشته باشه که وبلاگایی که زبونشون دراز میشه رو یجوری بتونن زبونشونو کوتاه کنن. کاش دروغتر میگفتم بهش. کاش اصلا پیام نمیداد!

میگم که، اون لحظه که فکر میکنی داری درست پیش میری، همه چیز سر جاشه و تو روابطتت خیلی مسلط و سواری، همون لحظه اتفاقا پیاده‌ای! حالا من اینجوریم احتمالاً. باید کمتر بهش فکر کنم. بنظر میرسه جوابی بابتش نداشته باشم. به هر ترتیب...

-

یه زمانی قبل اینکه خانوم فرهاد بیاد درباره خیلی چیزا صحبت میکردیم. علایق مشترک، اهداف بلند مدت... نویسندگی و داستان نوشتن تو ذهن جفتمون بود. حالا حرفامون کمتر شده. بنظرم جلف بازی و چندش آوره که این بخش از افکارم رو پیش خانومش مثلا بیان کنم. یه حالت لوندی و زشتی داره. و خب پیش هم نمیاد دیگه. اما خب، یه روزی یادمه داشتم لوازم نویسندگی نادر ابراهیمی رو میخوندم. بعد یه جمله توش بود برا فرهاد خوندمش. و در ادامش یسری چیزا تو پانویس درباره کتاب تعهد اهل قلم کامو بود که صحبتش پیش اومد. گفتم اینم فک کنم باید بخونم. گفت دارمش، میارم برات. تقریبا 7-8 ماه شد فکر کنم. هفته پیش آورد. داشتم چیز دیگه میخوندم و اینو گذاشتم کنار. چند روز گذشت گفت من برات کتاب آوردم، نمیخونی؟ مسخرگی میکرد. پریروز برداشتم شروع کردم. گفتم یه چند صفحه از اولش بخونم که شروعش کرده باشم لااقل. بخش اول درباره کتاب تهوع سارتر بود. یجوری تعریف کرده بود گفتم بذا برم بخونمش. اینهمه گفتم که برسم به اینکه دارم تهوع رو میخونم. و جالب بود. حس میکردم دارم یه نسخه پیشرفته‌تر و چاپ شده وبلاگ خودمو میخونم. یه حال غریبی دارم باهاش :) نه؛ یه حال قریبی دارم!

امروز دید دارم اینو میخونم گفت نخونش. ولش کن. فک کنم یخورده فاز افسرده‌طور یا ناراحت کننده‌ای تهش داشته باشه. منم تقریبا نصفشو خوندم، نمیتونم بیخیال شم. حواسش هست بهم. اون اوایل میخواستم بلوجک هورس ببینم. هی میگفت نبین. به درد نمیخوره. ناراحت کننده است. افسرده کننده است. یه فصلشو دیدم، ولی خوشم نیومد. ادامه ندادم. ولی خب اینکه اهمیت میده به روح و روانم، برام خیلی ارزش داره. نمیدونه، ول ممنونشم! حتی امروز سعی کرد کتابو اسپویل کنه که نخونم. ولی خب، بازم موفق نشد. با اینکه یه چیز خیلی جدی درباره کتاب بهم گفت که زود بود بفهممش، ولی بازم ادامش میدم. این اون نیست:) خلاصه که اینم از داستان خوندن ما!

جدیدا فیلم دیدنم هم همین شده. آها، هنوز همینو نگفتم!

همین یعنی الان تو «تو دو» و تو بخش کتاب، ده تا حدودا کتاب دارم. یعنی کتابایی که بازشون کردم و تا یجایی خوندم ولی تموم نشده. با این وجود از هیچ فرصتی برای باز کردن کتاب جدید نمیگذرم. مثلا همین تهوع احتمالا میشه 12مین کتابی که باید تمومش کنم تا بعد برم غزلیات صائب تبریزی رو بخرم و بخونم! چند وقت پیش داشتم آفیس میدیدم. یهو گفتم برم هانیبالو ببینم چجوریه. یه فصل دانلود کردم. آفیسو پاز دادم. یه قسمت از هانیبال دیدم. خوشم اومد. آفیسو رزیوم کردم و اون قسمتو تموم کردم. باقی قسمتای هانیبال رو دانلود کردم و به آفیس دیدن ادامه دادم. برای خودم خیلی عجیب بود، و احمقانه! یا حتی شعر نوشتنم. شاید صدتا شعر نصفه نیمه داشته باشم. حالا یه بیت نوشتم، یا چار بیت. کامل نیست... بعد یهو حس نوشتن میاد، میشینم یچیز جدید مینویسم، حالا تموم بشه یا نه هم مشخص نیست. ولی خب خیلی وقته از قدیمیا تکمیل نشده. همش جدید نوشتم و یهویی. عجیبه... چرته... احمقانه است...

-

خیلی شد، شعر بذارم، ساعت پاینو بزنم و برم...

این خار غم که در دل بلبل نشسته است

از خون گل خمار خود اول شکسته است

این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود

اول زمام محمل لیلی گسسته است

پای شکسته سنگ ره ما نمی‌شود

شوق تو مومیایی پای شکسته است

بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست

شبنم به روی گل به امانت نشسته است

از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین

دور نشاط نقطه به پرگار بسته است

بر سر گرفته‌ایم و سبکبار می‌رویم

کوه غمی که پشت فلک را شکسته است

آسوده از زوال خود آفتاب گل

تا باغبان به سایه گلبن نشسته است

برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک

با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است

پیوسته است سلسله موج‌ها به هم

خود را شکسته هر که دل ما شکسته است

تا خویش را به کوچه گوهر رسانده‌ایم

صد بار رشته نفس ما گسسته است

داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها

از برگ گل به دامن ساقی نشسته است

خون در دل پیاله خورشید می‌کند

سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟

برهان برفشاندن دامان ناز اوست

گرد یتیممی که به گوهر نشسته است

تا بسته است با سر زلف تو عقد دل

صائب ز خلق رشته الفت گسسته است

12:46! اوف! یه ساعت...

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 97 تاريخ : سه شنبه 18 بهمن 1401 ساعت: 2:11