کارگاه، خالیِِِ خالی

ساخت وبلاگ

نه حس خاصی دارم، نه هیچی. خالی خالیم.

-

فرهاد اینا الان رفتن مرخصی. شنبه بیان احتمالاً. یه عروسی ما در پیش داریم یه عروسی اینا، خدارو شکر بینش فاصله است. در نتیجه مرخصی بعدیمون هم از همین حالا مشخصه!

فرهاد امروز تهوع و اینا داشت. محمدم انگار دیروز تازه خوب شده بود. در نتیجه با عرض تاسف احتمالاً یه ویروسیه و من بدبختم قراره یکی دو روز آینده متهوع بشم! شکر خدا :)

قبلا رو مریضی و اینا حساس نبودم. مریضی؟ اوکی، لیوانتو بده آب بخورم، تشنمه! ولی الان نه! از کرونا به بعد اینجوری شدم. نه واسه خودم، واسه اینکه تو کرونا علاوه بر خودم دو نفر دیگه هم بستری شدن؛ بخاطر من! روزای سخت و چرتی بود. با هر کی تلفنی صحبت میکردم حس قاتلا رو داشتم که عزیز‌تریناشو کشته، و بعد تازه به خودش اومده و دیده چیکار کرده! با اینکه رعایت هم میکردم ولی هی فکر میکردم کی مریض شدم؟ اینا از من گرفتن... من مقصرم... خلاصه اون دوره گذشت ولی این تجربه همراه من شد؛ که نباید دیگران تاوان اشتباه منو بدن!

الان... و قبل از الان تا اون مریضی، هر وقت کسی اطرافم مریض میشه یا یه علامتی چیزی داره، به این فکر میکنم که نکنه مامان هم این علائمو داشته باشه چند روز دیگه... قیافه علیرضا میاد جلو چشام. و خب حساس شدم، واقعا حساس! و از آدمای مریض بدم میاد! چون... واضحه دیگه؟ تکرار کنم؟

-

هنوز موتور ماشین بازه توی حیاط، فکر کنم امروز دیگه استارت بخوره. کابینت‌ها هم احتمالا امروز برن برای تعمیر. خونه عجیب غریبی شده! دقیقا شب قبل از اینکه اینجوری به هم بریزه خونه، با نگاه فیلسوفانه و گشادمآبانه داشتم تو خونه رو به مامان و بچه‌ها میگفتم، خونه‌ای که به هم ریخته نباشه، خونه آدمای مرده است! حالا نیت اصلیم این بود که تو اون لحظه خاص پا نشم لباسامو جمع کنم، ولی واقعا یه وقتایی حس میکنم خونه اگه بخواد خیلی تر تمیز باشه هم یخورده لوس میشه. فیلم که نیست. خونه باید به هم ریخته باشه که یعنی اینجا چندتا آدم دارن زندگی میکنن. یا در شرایط یخورده حادترش یعنی اینجا یه کوچولو داریم و این یعنی خودِ خود زندگی! خلاصه وقتی کابینتا رو بردیم گذاشتیم تو حیاط و یه دنیا ظرف و ظروف همه جای خونه پهن شده بود، با مسخرگی خالص دوباره رو به مامان تکرار کردم، ببین خونه چقدر خوب شد... و با هم تکرار کردیم خونه‌ای که به هم... من با دلقک‌بازی، مامان با استیصال و لج و خنده!

-

یه کتاب دیگه دارم میخونم؛ کتاب داخل خونه‌مه. به اسم بردگی تکنولوژیکی! ایده اصلیش جالب و تفکربرانگیزه. حالا... ترکیبش با اون حرف این یه سالی چیکار کردی؟ داره روم تاثیر مثبت میذاره. هر وقت سمت گوشی میرم به این فکر میکنم که دارم چیکار میکنم واقعا. یخورده هرزگردی و هرز نشینی‌هام کمتر شده و اونی هم که هست، همراه با عذاب وجدان شدیده. واقعا ما چقدر به تکنولوژی (از ابتدایی ترین تا پیچیده ترینش) وابسته‌ایم؟ و چقدر باید وابسته باشیم؟ وابستگی همون بردگیه دیگه؟ تقریبا... فعلا که از این نظر وضعیت رضایت‌بخشی دارم.

-

حس میکنم بعضیا سرکارمون گذاشتن! این حجم از بدبختی و بروز دادنش، تنها میتونه دوتا حالت مختلف داشته باشه. یک اینکه ایها‌الناس شما واقعا در حال کشف و بازتعریف ذهنی گونه جدیدی از بدبختی می‌باشید و همه اینا واقعیه. دو اینکه همه ما سوژه های یه داستان تو ذهن اون آدمیم و داره باهامون بازی میکنه و ازمون واکنش میخواد تا شخصیای داستانش تکمیل بشن و مرزهای آدمیت رو پیدا کنه. اولی کار یه آدم بدبخت و مفلوکه و دومی یه آدم مریض! دوست ندارم اولی باشه. پس امیدوارم این چیزای که دارم میخونم و میبینم، همون حالت دوم باشه. و خب، منطقی تر هم هست. (درباره یه پسری تو فضای مجازیه. عمدا واضح ننوشتم)

-

پریشب میثاق زنگ زد. پریشب بود؟ نمیدونم. دفعه اول، روز مادر زنگ زد که بیرون بودم و دنبال کیک و اینا... بذا ببینم اگه دربارش چیزی ننوشتم پاراگراف بعدی اونم بنویسم... نه ننوشتم، پست آخر برا همون روز مادره، صبحش :)

بله زنگ زد که پاشو بریم دور بزنیم. من تازه با محسن جلو پاساژ پیاده شده بودم و میخواستم ببینم چی گیرم میاد. گفتم امشب که نمیشه. گفت چیکار داری مگه؟ کیکو ببر خونه بذار و بیا دیگه! چی چرت میگفت؟ هنوز نفهمیدم. گفتم آقا فعلا که بیرونم بعد تا بگردم یچیزی پیدا کنم و اینا و بعدم باید برم خونه بشینم یکم، زشته دیگه. حالا خبر میدم بهت. دیگه راضی شد قطع کنه. قرار شد خبر بدم. اون شب کارم طول کشید (که الان توضیح میدم) و قضیه یادم رفت تا پریشب. پریشب دوباره زنگ زد که چه خبر؟ میای بریم بیرون؟ گفتم آره، من فقط وسیله ندارم، ماشینمون موتورشو باز کردیم تعمیرات اینا داره. گفت خب من حوصله رانندگی ندارم. باشه حالا خبر میدم! و خب خبر نداد. ولی همون لحظه که گفت حوصله رانندگی ندارم... پوف... کلا گند زد به همه چیز! به رفاقت. به اعتبار و احترامش. به همه چیز...

من اصن کلا توجه به این مسائل چرک دنیوی ندارم. هیچوقت. ولی خب مدتهاست من میرم دنبالش و چرخ میزنیم. حرفی هم نبوده و نیست. حالش خوب نیست و یخورده ناخوش احواله معمولا و خیلی وقتا در حد نیم ساعت هم نمیشه که برمیگرده خونه. اختلاف سنی قابل توجهی داریم. همیشه فکر میکردم آدم بیچاره‌ایه که مجبوره علاف من باشه. در همون حد که با هم میریم بیرون ینی. اینکه احتمالاً کسی تو هم سن و سالاش نیست که با هم وقت بگذرونن. از اون طرف مثلا با عموی من هم دوسته و اونم اختلاف سنی زیادیه، ولی به شکل معکوس! و خب یه جاهایی هم به این نتیجه میرسیدم که آدما با یسریا راحت‌ترن و قلباً به هم نزدیکن، بدون اینکه سن و سال مثلا مقوله معتبری باشه. پیشش هم راحت بودم همیشه. یه چرخی میزدیم، خیلی کم پیش میومد چیزی بخوریم بخاطر وضعیت گوارشش، ولی خب خوب بود، خوش میگذشت. خیلی وقتا هم با حرفای من کنار نمیومد. من شعر میخوندم میگفت چقدر غمگینه، نخون! فک کن به خود من وسط خوندن میگه نخون! فحش از این بالاتر؟:) یا مثلا من یچیزیو شروع میکردم به تعریف کردن، هی میگفت از خودت چه خبر. ولش کن. اینا رو نگو. بعد غر زدناشم که اصلا نگم. چرت و پرت. یه ناامیدی بیخودی داره بخاطر همین مریضی و اینا. بگذریم

این سری که گفت حال رانندگی ندارم حقیقتا بهم بر خورد. هنوز داشت صحبت میکرد و خداحافظی و اینا که همه حرفا و کاراش از جلو چشم رد شد. دوباره پوف... این آدم مجسمه خودخواهی بود! و من بخاطر نوع دوستی و انسان دوستی و علاقه، متوجهش نمیشدم! دوستهای کم و متفرقی داشت و داره چون خود خواهه و کسی با این خودخواهی کنار نمیاد! میگه کادو رو برو بده بیا چون خودخواه و خودبزرگ بینه و خودش همین کارو میکنه! بیا اینم برا روز مادر، خدافظ! من برم تو کنج عزلتم! بگیر خوش باش ای مادر ناچیز و دون من! پیگیر بیرون رفتن با منه و هرچقدر من عنم بازم بیخیال نمیشه، چون اون لحظه حس و حال بیرون رفتن داره. نیاز به هوا خوری داره اعلی‌حضرت! و وقتی من وسیله ندارم ولی میخوام برم بیرون نمیاد، چون مرکز جهان هستی حال رانندگی نداره. اصولاً اینکه من کی هستم مهم نیست. یا اینکه من در چه حالی‌ام! مهم اینه که ایشون چی میخوان و چی نیاز دارن! (اینجور جاها به سرعت بالای ذهن آدم پی میبرم. همه این خاطرات و نتیجه گیریا و اینا رو تا قبل اینکه قطع کنه پیش خودم بهشون فکر کرده بودم. شاید دو سه ثانیه یعنی!)

خلاصه که اصلا نگاهم به این آدم با همین یه کلمه حرف عوض شد! الان که اینهمه نوشتم به ذهنم اومد نکنه دارم خل بازی در میارم و چرت میگم! ولی نه، بنظرم نتیجه گیری عجیب غریب و خاله زنکیانه؛ اما شدیدا درستیه! آفرین به خودم:) همونطور که دوست داشتم زنگ نزد و نمیدونم آخرین باری که دیدمش کی بوده، ولی الان دوست دارم همون دفعه آخرین بار بمونه! نمیخوام ببینمش دیگه:) بسه...

و چقدر از خودخواهی بدم میاد من! از اولین علل نفرتم از آدماست! با آدم خودخواه، یه لحظه هم نمیتونم حرف بزنم! دراماتیک‌ترین خداحافظی زندگیم تا این لحظه هم برمیگرده به خداحافظی از اون همخدمتی خودخواهم که با ذوق اومد تو جمع و داشت با احساس خداحافظی میکرد، که برگشتم تو جمع بهش گفتم امیدوارم تا آخر عمر دیگه کسی مثل تو رو نبینم! هنوز اون خنده‌ای که رو لبش خشک شد و نگاه متعجب بچه‌ها رو یادمه! هه:) چقدر خرم من:)) ولی خب یه شب پست ندادن و زیرآب ده ها نفر رو زدن... بخاطر یه شب خواب راحت، آیا این کثافت‌کاری قابل بخششه؟ قطعا هست! ولی اون آدم دیگه هیچ ارزشی نداره. کسی که فقط خودشو میبینه... خیر! حقش بود :) تازه یه بیت از اون حبسیه:) دوره آموزشیم هم برا این خودخواهی آدما نوشته بودم. که خب قرار شد شعرامو نذارم. خودخواهی خیلی بده، خیلی!

-

پست شدیدا طولانی‌ای داره میشه! این پست در کل برا اوناییه که غذاشونو خوردن تموم شده، اگه هنوز دارین میخورین مشغول باشین شما... یا حمیدو به حق...

-

اون شب از همین سر کار با محسن هماهنگ کردم که بریم یه چرخی بزنیم. منم یه تیر و دو نشون کردم. رفتیم با هم خرید! البته حس میکنم یجورایی سو استفاده کردم ازش و از این بابت عذاب وجدان دارم! هررر چی گشتم هیچی پیدا نکردم. ناامید شده بودم یجورایی! راه افتادم رفتم از این شعبه 24 ساعته های بانک شهر که کارت هدیه بگیرم. جلوتر از ما یه پسره بود داشت کارت هدیه میگرفت. قبلاً من یادمه خودم میرفتم واریز میکردم و کارت از تو اون دستگاهه در میومد! این سری فرق داشت. کارت به کارت میکردیم. خود متصدی اونجا بود و این کارو انجام میداد و این تعجب مضاعف منو برانگیخته بود! زیر زیرکی به محسن میگفتم این چه سیرکیه؟ اگه قراره یکی اینجا باشه همش که دیگه نمیشه شعبه غیر حضوری! الان همین حقوقی که باید به کارمند بدن باید به اینم بدن دیگه! میشه همون شعبه حضوری با یه مقدار زیادی محدودیت! اصلا این شعبه ها رو میزنن که کسی نیاد وایسته. با روح مکانیزم شعب غیرحضوری در تعارض بود! همینجور که داشتم فحش میدادم و مسخره میکردم کار پسره تموم شد. یارو یخورده به کارت نگاه کرد، یخورده به دستگاه. به پسره گفت شماره کارت اشتباه شده، باید زنگ بزنی به فلان شماره که پولت برگرده! من اینجا دیگه عصبانی شدم:) اشتباه شده الاغ؟ بگو اشتباه کردم خب! اشتباهی کارت به کارت کردی بعد میگی اشتباه شده؟ بیا دوباره بریز اگه دوست داری؟ پسره زیر بار نرفت گفت خودت همین الان زنگ بزن پول برگرده و یه کارت دیگه به من بده. این شد که ما کارمون رو خودمون انجام دادیم و برگشتیم:) یارو کلی عصبانی شده بود و منم اگه فرصتش پیش میومد میخواستم بزنم زیر گوشش با این کارش:) اول که گند زدی با این شماره وارد کردنت، دوم که اینقدر وقیح و پررویی که میگی اشتباه شده، خودت برو دست کن، سوم هم که اینقدر سرتقی که عصبانی هم میشی، چهارمم که گل بگیرن سردر اون بانک با این سیستم کاریشو:)

الان که به ناکارآمدی این سیستم دوباره فکر کردم، یاد برنامه شاد افتادم! کل دانش‌آموزای ما مگه چقده؟ یه برنامه ساختن که فقط دانش آموزا و معلما توش عضون و کارای مربوط به درس اینا رو توش میکنن. یعنی یه جامعه هدف مشخص، ترافیک قابل پیش بینی و خیلی واضح، همچنین محدود! بعد تو همین موندن و نمیتونن جمش کنن درست حسابی! بچه ها شاد خراب شده، تکالیفتون رو تو روبیکا بفرستین! و... بحث این نیست که ما توانایی انجام یه کاری رو نداریم بحاطر ایرانی بودن و فلان و بهمان و بقیه تخم دو زرده میکنن و اینا! من حرفم بعنوان یه مصرف کننده فقط و فقط اینه که شما که نمیتونین از پس یه همچین چیز ساده‌ای بر بیاین، گوه میخورین که گنده برمیدارین. اینترنت ملی و فیلترینگ و اینا! فقط دردسر برای مردم درست کردین. خدا همتون رو لعنت کنه. از رو زمین برتون داره! به حق همون روز مادر... عجیب اینه که من بچه مسلمون باید از دست ضعمای مدعی، پناه ببرم به همون امام و پیغمبری که اینا میگن ما داریم راه اونا رو ادامه میدیم! شما غلط کردی گفتی! هیییی... چقدر فحش دارم :)) به امید خدا ظهور نزدیک باشه ایشالا و من سر و ته شدن تک‌تک این خائنین به خدا و دین رو ببینم. حالا عیبی نداره. منم کم ایراد ندارم. اصلا بعد از اینا منم حاضرم بمیرم:) ولی اینجور که اینا خون ما رو تو شیشه کردن، ببینم عدل و عدالت و انتقام خدا رو... بعد برم. الهی آمین:) اوه اوه چقد داره حساس میشه حرفا. خداروشکر فقط خودم اینجام:) 

-

شعر هم... یه شعر الان تو اینستا دیدم از یه شاعر گوگولی(بعد که سرچ کردم تو نت و شعر کامل و عکسشو دیدم فهمیدم گوگولیه). بیت آخرشو دیده بودم تو اینستا. از همشم جالبتره. بقیش بد نیست ولی خب، گاها اصلا جالب هم نیست. حالا... میگه:

امیدی بر جماعت نیست، می‌خواهم رها باشم

اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم

چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی

که مدت‌هاست می‌خواهم فقط یک شب خدا باشم

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -

بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم

خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم

ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد

که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم

یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن

به غافلگیر کردن‌های نابش آشنا باشم

دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم

بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟

سید سعید صاحب علم

رفتم ببینم سید داره یا نه، یه شعر دیگه پیدا کردم ازش که چه بسا بهتره:) اینم میذارم...

نبین به چهره جوان مانده‌ام؛ دلم پیر است

من از شکست و شکست از صدای من سیر است

تو را قسم به عزیزت که پیش من دیگر

نگو که شیر، اگر پیر هم شود شیر است

کسی مرا نپسندید و باز می‌چرخم

که این حکایتِ تلخِ چراغِ آژیر است...

چه قدر خاطره‌ی ناتمام دارم من!

که اسم تک تکشان حکمت است و تقدیر است

مرا امید به یک اتفاق تازه نده

برای خیلی از این اتفاق‌ها دیر است...

من از نماز به این نکته‌اش رسیدم که

سلام وقتِ خداحافظی چه دلگیر است!


خیلی کوتاه بود؛ بجا یه شعر دو تا شعر گذاشتم که جبران شه :/ عنوانم طنز آمیز شد! خالی‌ِخالی بودم اینقدر نوشتم، پر باشم هیچی دیگه :)

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 87 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 22:26