فراموشی

ساخت وبلاگ

امروز رفته بودیم قبرستون .

همه چی عادی ، بالا سر یه سری سنگ می ایستادم و یه فاتحه و سه تا توحید.خدا بیامرزه ان شا الله ! نه اینکه منظور بدی داشته باشم از اینکه میگم سنگ هاا ، کلی گفتم !

تا وقتی هستن و زنده ان خیلی به چشم نمیان ، ولی عزیزن. وقتی که میرن کم کم از یادمون هم میرن .اصن گاهی اوقات یادم میره که مثلا مادر بزرگم فوت شده !

گاهی اوقات آخر شب تو رخت خواب بغض گلومو میگیره و میزنم زیر گزیه ! یه دفه ای یادم میاد که عه ! دیگه قرار نیست فلانی رو ببینما ... دیگه نمیتونم بغلش کنما ! دیگه خنده هاش و صداشو یادم نمیادا ! هی فکر میکنم و یادم نمیاد ! صداش یادم نیست ، گرمای دستش ، دلداری دادناش ، شوخی کردناش ... میزنم زیر گریه؛ بی صدا ، کسی هم که نیست ببینه و چراغا هم که خاموشه.

خاک سرده ، آدما هم فراموشکار
خدا آخر و عاقبت ما رو بخیر کنه

نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 20 ارديبهشت 1396 ساعت: 9:36