![](https://bayanbox.ir/view/3214757052652621714/IMG-20240505-182811-317.jpg)
دارین به تصویر خرابکاری امروز صبحم نگاه میکنید.
قهوه چپه شده روی تنها میز یک نفره کافه سحرخیز محبوبم! اولین باری که دیدم صبح به این زودی -زمانی که تازه دارم راه میوفتم که پیادهروی نیم ساعتهام رو تا محل کار شروع کنم- اینجا بازه، با تعجب و سرعت زیاد از کنارش رد شدم و فقط پیش خودم میگفتم، این موقع صبح چرا باید پاشه بیاد اینجا رو باز کنه؟ تا فرداش، این سوال گوشه ذهنم بود، و هنوز هم هست! همین کافه و شاید از اولین روزی که اومدم اینجا، همین میز کوچیک باعث شد برنامهی هر روزهم تغییر کنه. پیاده روی هر روزهم و صبحونه هولهولکیم خونه، تبدیل شد به یه رب بیشتر خوابیدن، با اتوبس سر کار رفتن و هزینه خرید قهوه واسه خونه رو صرف اتوبوس و یه فنجون آرامش اینجا کردن! البته یکم غیراقتصادیتر بود، ولی بیشتر دوستش داشتم.
امروز وقتی پسره قهوه رو برام روی میز گذاشت، داشتم به این فکر میکردم که «کاش اینجا بودی، مامان دیشب حالش بد شد» یعنی چی! دسته لیوان رو با انگشت اشارهم دور لیوان میچرخوندم و یجورایی با صدای خلسهساز خِرخِر چرخیدن قسمت بدون لعاب فنجون روی نعلبکی زیرش، تو ذهنم پرواز کرده بودم به چند سال قبل و داشتم مشق نوشتن بچهها، جدول حل کردن مامان و تلوزیون دیدن بابا رو توی خونه تماشا میکردم. نفهمیدم چطور لیوان چرخید و همه قهوهش خالی شد روی میز، ولی وقتی متوجهش شدم که دیدم یه مساحت سیاه داره میز رو میگیره، و دستم دیگه مثل قبل نمیتونه فنجون رو بچرخونه. حتی فرصت عکسالعمل هم نداشتم. به انعکاس سرپیچ بدون لامپ بالاسرم توی قهوهی چپه شده خیره شده بودم و با خودم فکر میکردم اگه تنها نبودم، احتمالا الان اینجوری قهوه پخش میز نشده بود. اینقدر سروصدا نکن، اینقدر اینو نچرخون، کرم نریز، نکن الان میریز نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 26 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:08