نا معلوم

ساخت وبلاگ
امروز یه ده دقیقه‌ای با محمد لب جاده قدم زدیم. میگفت: به این نتیجه رسیدم که این زندگی همش یه بازیه. بی معنیه... تایید میکردم؛ تا حدودی باهاش موافق بودم. همینطور که حرفشو تایید میکردم و مرگ رو ستایش میکردم گفتم: ولی خب، آدم هر قدر که اینجوری هم فکر کنه، هر قدر هم که مرگ براش بی‌اهمیت باشه ولی انگار دلش نمیخواد ببینه پیر شدن بعضیا رو، پدرو ... مادرو ... اینایی که از روز اول بودن و ناخودآگاه حس میکنی انگار باید همیشه باشن. غصه میخوردیم و فلسفه خلقت میجَویدیم! گفت ولی من به چشم دیدم، تنها چیزی که آدما رو پیر میکنه، از دست دادن عزیزاشن. مرگه... آخ... آخ که چقدر درست کشف کرده بود و فهمیده بود! - هنوز هم معتقدم بزرگ شدن یعنی کسب توانایی نادیده گرفتن! نادیده گرفتن مزه غذاها، رنگ آسمون و درختا، بوی نون لواش از سر کوچه نونوایی، بوی بغل مامان و زمختی و بزرگی دستای پدر و خیلی چیزای دیگه. و برای ادامه دادن پست: فراموش کردن روزهای خوب خونه پدری، لذت دور هم بودنای قدیم، دلتنگی برای روزهای خوب اما دست‌نیافتنی گذشته، و در عوض روز به روز به آرامش، سکوت و انزوا، غبطه خوردن.- اوایل فروردین و توی همون دوره دید و بازدید از یجایی رد شدیم بابام گفت این زمین برا علی فلانیه. (رییس اداره‌شون) زمین رو گرفته خراب کرده میخواد آپارتمان بسازه. یهو گفتم عه خب من مدرک اجرامو گرفتم دیگه، بهش بگو بیاد بده به من، کار کنیم. هیچی نگفت. همون لحظه اون موضوع تموم شد! گذشت... تا چند روز بعد! سر کار بودم و رفته بودم سرویس. با جزییات میگم که شرایط احمقانه و خنده دارمو بشه تصور کرد. تازه چند روز بود شماره‌م رو توی نظام مهندسی گذاشته بودن بعنوان مهندس مجری. کارم تموم شده بود و تازه شیلنگ آبو برداشته بودم که گوشیم زنگ خورد نا معلوم...ادامه مطلب
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:14

فردا آزمون محاسباته... بعد از یه چیزی در حدود 9 ماه درس خوندن، فردا باید برم نتیجه کارمو ببینم و حقیقتا بخوام منطقی و منصفانه بگم، امیدی ندارم. البته که من کلا آدمی‌ام که امتحان‌ها رو از تمرینا بهتر حل میکنم. مثلا تراز کنکورم از تراز همه‌ی آزمون آزمایشی‌هام بهتر بود. یا حالا چیزای دیگه... یجورایی غریزه‌م تو امتحانا به کمکم میاد، وقتایی که داستان جدی میشه... با این وجود حس میکنم نتونم نمره خوبی بگیرم ولی امیدوارم یه چیز نزدیک به قبولی باشه. داستان اینه که با وجود اینکه 9 ماه درس خوندم بازم درسم تموم نشد. (غرهای این بخشو قبلاً زدم، دیگه الان غر نمیخوام بزنم...) و خب همین موضوع منو ناامید کرد. بعلاوه شما حساب کن 17 اسفند آزمون بوده، من از روز اول اسفند همینجوری مریض بودم تا 12 اسفند. تازه دو سه روزه حالم اوکی شده. خب واقعا دوره مهمی بود و اگه تمرین بیشتر حل میکردم شاید خیلی شرایط عوض میشد. ولی خب نکردم دیگه... - بقیه آزمون ماشین کنسرت حنا خستگی و امیدواری پور سینگ موزیک پلیر - برای فردا کلی امید دارم چون میخوام برم خودمو محک بزنم و نتیجه درس خوندنم تو این 9 ماه رو ببینم. ولی مهمتر از اینا اینکه دارم به این فکر میکنم که بعد از امتحان انگار آزادترین آدم روی زمین میشم. چون دیگه درس نمیخونم و تا آزمون بعدی فقط روزی چندتا تست میزنم تا درسا دوره شه. خب این خیلی خوبه... میتونم بشینم کتاب بخونم. میتونم کارام رو بروز کنم. میتونم سازو جدی‌تر بگیرم و خب توی آزمون بعدی میتونم با امیدواری کامل برم واسه قبولی! چی از این بهتر! - دیشب علیرضا بالاخره یه ماشین اوکی کرد و حتی برداشت آورد خونه. به لطف دزدی سیستماتیک توی بخش‌های مختلف مملکت، ماشینی که ثبت‌نام کرده بود رو انصراف داد و اینقدر پولش مون نا معلوم...ادامه مطلب
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 26 فروردين 1403 ساعت: 3:14

تمام دی‌ماه و نصفه بیشتر بهمن و ننوشتم! سرگرم بودم و طبق چیزی که اخیرا یاد گرفتم از ننوشتن ناراضی نیستم! - از خودم بخوام بنویسم یه آدم باورنکردنی‌ای هستم یه وقتایی! یه وبلاگی رو داشتم میخوندم الان، یادم افتاد از اعجاب انگیزبودن خودم! (کاش میشد اینجا هم مثلا وقتی لینک میدی به یه وبلاگ دیگه توی مت، یه نوتسیفی چیزی براش بره که متوجه بشه. هم بیاد یه جورایی نظر کس دیگه رو درباره خودش بدونه و هم اینکه آدم پیش خودش حس کنه غیبت نکردم پشت سرش دیگه، خودشم میبینه...) آره خلاصه نوشته بود معدلم رو توی ثبت نام آموزش پرورش حدودی وارد کردم و امیدوارم مشکلی پیش نیاد بعدا... همین ده دیقه پیش داشتم نگاه میکردم ببینم تمدید ثبت نام تا کی بوده و فهمیدم سه روز از آخرین روز امکان ثبت نام گذشته و من با وجود اینکه کلی تحقیق کرده بودم، به معلمی علاقه داشتم و میخواستم ثبت نام کنم یادم رفته! اضافه کنم تمام دوستان و آشنایان شدیدا پیگیر بودن که ثبت نام کنم و حتی یکی از دوستای بابام که فنی حرفه‌ای درس میده کلی جزوه برام فرستاده و باهام تلفنی صحبت کرده که اینا رو بخون و داشته باش، ایشالا قبول میشی! حالا من الان یقه کیو باید بگیرم که بابا... یادم رفت ثبت نام کنم؟؟! احتمالا باید به همه دروغ بگم، حتی خانوادم! و خب نهایتا هم با دروغ قبول نشدم به این سلسله دروغ‌ها پایان بدم. که ازم بر نمیاد... یا یه جنبه دیگه از عجیب بودن و کولی بودنم... یه بار داشتم سر کار فیلم میدیدم با گوشی و لیوان قهوه چپه شد روش. خلاصه با دستمال خشکش کردم و نشستم ادامه فیلمم رو دیدم. بعد از دو ساعت رفتم تو اینترنت و دیدم نتم کار نمیکنه! و حس کردم گوشیو خراب کردم. خلاصه رفتم یه گوشی دیگه با قرض و قوله خریدم و دیدم عه، نت اینم کار نمیکنه! که ن نا معلوم...ادامه مطلب
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 13:32

مردن اون پسره حال خرابم و دوست خواستن دعوا با خواهر خستگی و ناامیدی فهمیده نشدن عدم توانایی در نوشتن - بارها شده که وقتی میخوام یه پست بذارم، کلی حرف توی سرمه. ولی وقتی شروع میکنم به نوشتن اینقدر هی از یه چیزی میرسم به یه چیز دیگه که اصلا حرفایی که میخواستم بزنم رو یادم میره. الان اینایی که اون بالا نوشتم، چیزاییه که میخوام بنویسم. اینجوری باعث میشه یادم نره! بعد خوندن همون چند خط بالا هم به نوعی ممکنه جذاب باشه، و برای من یادآور همه‌ی چیزی که این پست هست! شاید از این به بعد همیشه اینکارو کردم! اول از همه معذرت میخوام بابت بی‌ادب‌تر شدنم. بعد از اینکه یه کامنت تو پست قبلی گرفتم، یه روز بعدش دقیقا یادم اومد که یه حرف زشت توی پست قبلی بود که دوست نداشتم پیش کسی بگمش! وقتی نشستم و دارم برای خودم تایپ میکنم، خب فقط خودمم و خودم. اون وقتی آدم متوجه میشه که نوشتنش دقیقا چه شکلیه، که خب یکم دیره. تغییرش میدم و ادیتش میکنم؟ خیر، اما از نوشتنش پشیمونم. شاید اون موضوع اونقدرا هم ... نبوده باشه! - امروز محمدرضا یه کاری که نباید کرد. یه جورایی از اعتمادم سوءاستفاده کرد. نمیدونم... حس بچه‌ای رو داشتم که اسباب بازیشو داده به همبازیش که براش نگه داره تا بره خیارشو بده مامانش براش براش موزی پوست کنه و بیاد، و وقتی میرسه میبینه دوستش داره با اسباب بازیش بازی میکنه! میدونین، همینقدر مسخره و همینقدر بی‌اهمیت، اما همینقدر برای من آزار دهنده! و بعدش رسیدم خونه... هیچ کس منو نمیفهمه! امشب؛ آخرای دهه سوم زندگیم به این نتیجه رسیدم که به یه دوست جدید نیاز دارم. یه دوستی که «باشه»! باشیدن، یا در دسترس بودن چیز کمی نیست. و بیشتر از اون، کسیه که آدم رو بفهمه. الان واقعا دلم میخواست یه کسی بود میرفتم میش نا معلوم...ادامه مطلب
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 13:32

کاری با شوخی و جدیش ندارم، شنیدین میگن آدم پیش کسی که بهش اعتماد داره میگوزه؟ کاری با اینکه گوزیدن توی جمع بی‌ادبیه یا هر خرده فرهنگ دیگه‌ای هم ندارم. حرفم اعتماده و فقط خواستم با یه حرف فان و تکراری، شروعش کنم! - انواع اعتماد داریم. مثلا یکیش اعتماد آدم به خودش. نه بذار اینو آخرسر بگم. اول از همین چیزای بیرونی شروع میکنیم. اعتماد به قاعده و قانون داشتن دنیا. به اینکه من وقتی انگشتامو روی این کلیدا تکون میدم به ترتیب دقیقا همون چیزی که روی این کلیدا نوشته تایپ میشه، نه یه چیز رندوم طور دیگه. یا مثلا اعتماد داشتن به اینکه مادامی که من روی این صندلی نشستم هیچ نیروی دیگه‌ای در مقابل جاذبه بطور اتفاقی منو از روی این صندلی و این شرایط بلند نمیکنه و چیزای همین مدلی. اعتماد به یسری قانون مشخص! یه دسته دیگه اعتماد فرد به جامعه است. البته تصور من اینه که این وجود خارجی نداره آنچنان، از اونجایی که هویت یکسان اجتماعی‌ای دیگه نداریم. در یک جامعه از لحاظ فکری سالم میشه اعتماد داشت به اینکه با امنیت توی جامعه قدم زد، بدون توجه به جنسیت. ولی خب الان به فرض منِ پسر حتی ممکنه چیزی ازم دزدیده بشه توی یه خیابون شلوغ و هیچ نمیشه پیش بینی کرد که آیا اجتماع اطرافم برخورد منطقی با این موضوع میکنن یا نه! برخوردهای احتمالی اینها میتونن باشن که: به من چه اصلا! شاید پولش حرام بوده که ازش دزدیدن!مال حلال رو دزد نمیبره! شاید دوستشه و داره شوخی میکنه باهاش! شاید دوربین مخفیه! آخی... الهی بمیرم گوشیشو بردن! آها این گوشیش فلان مدله، حتما خیلی پول داره برم ازش بدزدم. و مثلا به عنوان نمونه آخر شاید کسی هم باشه که بگه خب این دزده تو مسیر منه، بذار نگهش دارم گوشیو ازش بگیرم. بذار لااقل تلاشمو بکنم. میخوام بگم ج نا معلوم...ادامه مطلب
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 12:23

قبل‌تر از ناگهانی به اسم مرگ نام برده بودم. اینکه اتفاقی ناگهانه، مثل عشق شاید. به هر ترتیب، آدم نمیدونه حتی یک لحظه بعد چه اتفاقی قراره بیوفته. یک هفته کمتره که یکی از اقوام نزدیک به رحمت خدا رفت. همزمان آلبوم سروچمان شجریان را گوش میدم... - دقیقا یک ماه و ده روز پیش بود که مراسم عقد دعوت بودیم. پدر داماد با سرعت هر چه تمام‌تر مراسمات رو پیش مینداخت که خب چیز بدی هم نیست. به خاله (مادربزرگ داماد) گفته بود دوست دارم پدر پیر و مریضم به آرزشون برسه و عروسی نوه‌ش رو ببینه. من اینو تو مراسم برای بچه‌های هم سن خودم در گوشی تعریف میکردم و همزمان به پیر مرد نگاه میکردیم که گوشه سالن نشسته بود و انگار درکی حتی از زمان و مکان نداره. مثل عروسک، مثل یک دسته گل، هر چیز بی‌جان و بی‌حرکتی بدون اینکه حسی حتی در چهره‌ش معلوم باشه یه گوشه نشسته بود و عصاش رو سفت گرفته بود که از جلو نیوفته روی زمین. کاری ندارم، پدر بزرگ مادری داماد اما که میشد شوهر خاله‌ی بنده، مرد ساخورده سرحال و سرزنده‌ای که آنچنان هم توجهی به حضورش نمیشد. اونهم با عصا، ولی نه بعنوان تکیه‌گاه که بعنوان همراه، راه میرفت. صحبت میکرد. میخندید. و بود ... چند روز بعد فهمیدیم شوهر خاله اون شب برای چندمین بار کرونا گرفت. خیلی هم نگذشت که از بین رفت، همین چند روز قبل. - بهت اولین رفتاریه که آدم در مواجهه با مرگ براش پیش میاد. مردها نفس عمیق میکشن، از درون میسوزن، زن‌ها شاید بیشتر فریاد میزنن و زبانه میکشن. در طی دو سه روزی که مهمان شهر خاله بودیم و خانه این و آن استراحت میکردیم و مراسمات بجا می‌آوردیم، خیلی چیزها دیدم. یکیش، همون پدربزرگ ناخوش‌احوال متکی به عصا! انگار در چهره‌ کماکان بی‌حسش لبخند پیروزی خدا رو میدیدم. خدایی که با سک نا معلوم...ادامه مطلب
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 12:23

به قول اون یارو تو سریال نون خ، نفس عمیق نه‌هاااا، نفس عمیق... نا معلوم...ادامه مطلب
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1402 ساعت: 12:35

هم کلی حرف دارم هم کلی چیزای جدید درباره زندگی فهمیدم و هم دارم حال میکنم با زندگیم و هم همزمان هر لحظه یکی بیاد بگه اومدم روحتو قبضه کنم و کت بسته ببرمت اون دنیا، حتما با روی باز ازش پذیرایی هم میکنم! خلاصه... - حقیقتا میخواستم یه سری جمله همینجوری پشت سر هم بنویسم و بگم اینو میخوام. اینو میخوام و ... . ولی در همین فاصله که رفتم اون یه خط بالایی رو بنویسم، یادم رفت چیا میخواستم بنویسم. خواستنی ندارم. ولی خب الان اینجوریم که: حتی حال ندارم به ملیجه پیام بدم که من نمیخوام کار طراحیتون رو انجام بدم. دلیلم اینه که چند بار براشون کار زدم و نه تنها یه تشکر محترمانه ازم نشده، بلکه در اولین فرصت طرح بیخودتری جایگزین شده که این حرکت به معنای واقعی کلمه ریدن به کل هیکل طراح ترجمه می‌شود. حتی حال ندارم که بخوام اینو براش توضیح بدم. چون حتما میخواد توجیح کنه و خب منم که سیس قانع نشدن دارم احتمالا زرتی قانع میشم و دوباره خودمو سیبل س... ک... دوستان میکنم! بله، کمی تا اندکی بی‌ادب‌تر شدم. دلیل اول اینکه هنور پس از مدت زیادی که این اعتقاد رو داشتم هم بر همان عهد قدیم هستم که گاهی بعضی چیزا رو نمیشه مودبانه گقت. یه وقتی کسی توی کارش سوتی میده. یه وقتی اشتباه میکنه. یه وقتی فراموشکاری میکنه؛ یه وقتی گند میزنه و واقعا یه وقتی میرینه و حتی بدتر! خب اینا با هم فرق دارن دیگه! و دلیل دوم هم اینکه دیگه کم‌کم بازخوردهای اینجا داره به صفر میل میکنه و این به این معناست که فقط خودمم و خودم. آدم با خودش هم که تعارف نداره. و اینکه در ادامه همون حال نداشتنم حال ندارم به میثاق هم توضیح بدم که خیلی دیدن و ندیدنش برام فرقی نداره ولی آرزوی سلامتی دارم براش، اما شاید دنبال بهانه بودم یا شاید ما واقعا نمیتونست نا معلوم...ادامه مطلب
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 31 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 0:47

خیلی کم مینویسم، ولی خب همینه که هست. نمیتونم خودمو وادار کنم که بخاطر شاز خودم ناراضی باشم. - وقتی هم که میام بنویسم یادم میره چی میخواستم بگم! مثلا تو تمیرنهام رسیدم به گوشه چهار پاره. اینو البته از تو یه کتاب دیگه خودم تمرین کردم و تو کتاب فعلی که باهاش تمرین میکنم یکم جلوتر بود و من خبر نداشتم. این گوشه توی ماهور معمولا با یه شعر از هاتف اصفهانی خونده میشه بدین صورت: چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی ز تو گر تفقد و گر ستم بوَد آن عنایت و این کرَم همه از تو خوش بوَد ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی همه‌جا کشی می لاله‌گون ز ایاغ مدعیانِ دون شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی تو کمان‌کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین همهٔ غمم بود از همین که خدا‌نکرده خطا کنی تو که هاتف از بَرَش این زمان رَوی از ملامت بیکران قدمی نرفته ز کوی وی نظر از چه سوی قفا کنی میگه همه‌ی غمم بود از همین که خدانکرده خدا کنی... هییع - این که نوشتم روز بد وجود داره... خب روز خوبم وجود داره دیگه. یه روزایی کلا خوبن، یه روزایی کلا خوب نیستن از همون کله صبح. میدونین واقعا هم کاریش نمیشه کرد. حالا نباید که منتظر روز خوب بود، واسه همین پیش خودم از معادلات حذفش کردم و میگم روز خوبی وجود نداره، من باید روزامو تبدیل کنم به یه روز خوب. ولی روز بد هست و هیچ کاریش هم نمیشه کرد. قبول ندارید، عرض میکنم: دقیقا روز یکشنبه بود. صبح خلاصه پاشدم رفتم سر کار. یه بارونی هم زده بود، رفتم سنگک گرفتم که بریم صبحونه بخوریم. طبق معمول دو تا میگرفتم و یکیش اضافی میومد ولی نا معلوم...ادامه مطلب
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت: 18:24

یه وقتایی یه چیزایی رو تو یادداشت‌های مرکز مدیریت مینویسم که بعدا دربارش بنویسم. اولین یادداشت نوشتم: علافی، به بطالت گذراندن عمر، سرگردانی و بی هدفی! و خب همین امروز هم پاکش کردم، چون نه دیگه این حس رو درباره خودم دارم و نه حرفی تو این زمینه دارم خیلی! یادم نمیاد کی نوشته بودم اینو، ولی خوشحالم که توی چند ماه این حس سرخوردگی از بین رفته و یه ذره امیدوارترم حالا! - بالاخره بعد از مدت‌ها یه فیلم خوب دیدم! قبلاً یه دسته‌بندی برای فیلم‌ها داشتم که برای بقیه اینجوری تعریف میکردم که وقتی فیلمه تموم شد، پاشدم جلوی مانتیور دست زدم واسه سازنده‌هاش! با اغراق یعنی اینقدر خوب بود بنظرم! (میگم بنظرم چون هر قدر هم که آدم فنی باشه، بازم در نهایت نمیشه بدون عاطفه چیزی رو قضاوت کرد! هیچ وقت نمیشه! تازه من خب اطلاعاتی هم ندارم آنچنان، در نتیجه خب واقعا نظرمه دیگه... مطلق نیست اصلا!) آره خلاصه، ولی یه مدتی بود وقتی به میخواستم بگم مثلا اینقدر خوبه هی به خودم میگفتم این اغراق از کجا اومده؟ یادم رفته بود که این حرفم دروغ بود یا اغراق! کم‌کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که اصلا تجربه همچین حسی رو نداشتم هیچ وقت و داشتم انگار دروغ میگفتم که این فیلمو دیدم. وقتی The Lives Of Others 2006 تموم شد دوباره اون حسی که با پایان فیلم دلم میخواست پاشم وایستم و تشویقشون کنم بهم دست داد. بعد از مدت‌ها... - خیلی وقت بود ننوشته بودم. دیروز تو اینستاگرام یکی استوری گذاشته بود درباره اینکه آره باید کانال بزنم و اونجا روزمرگیامو بنویسم و اینجوری به نوشتنم کمک میشه و پیشرفت میکنم و اینا. بعد یهو یاد اینجا افتادم؛ دیگه گفتم بیام یچی بنویسم. (پخش میشه: نا معلوم...ادامه مطلب
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 34 تاريخ : شنبه 22 مهر 1402 ساعت: 15:57